نعمان بن بشير به او گفت: اى مرد! به خدا سوگند، اگر از ضعيفان باشم، امّا در اطاعت خدا، برايم محبوبتر است از آن كه از شكستخوردگان باشم، امّا در نافرمانى خدا.
راوى مىگويد: آن گاه نعمان از منبر فرود آمد و وارد كاخ فرماندارى شد. عبد اللّه بن مسلم به يزيد بن معاويه نامه نوشت و با خبرش كرد. [متن نامه چنين است]:
«بسم اللّه الرحمن الرحيم. به بنده خدا يزيد بن معاويه، امير مؤمنان، از كوفيان پيرو او. امّا بعد، مسلم بن عقيل به كوفه در آمده و پيروان حسين بن على ـ رضوان خدا بر آن دو باد ـ كه عده فراوانىاند، با او بيعت كردهاند. پس اگر نيازى به كوفه دارى، مردى توانا به آن جا بفرست كه قدرت تو را در آن جا تثبيت كند و كار تو را در برابر دشمنت، انجام دهد؛ زيرا نعمان بن بشير، مردى ضعيف و يا ضعيف شده است. والسلام!».
راوى مىگويد: آن گاه عمارة بن عقبة بن ابى معيط، نامهاى مانند همان نوشت و عمر بن سعد بن ابى وقّاص نيز همانند آن را نگاشت.
راوى مىگويد: هنگامى كه نامهها به يزيد بن معاويه رسيد، غلام پدرش سرجون را فرا خواند و گفت: اى سرجون! مسلم بن عقيل به كوفه درآمده و پيروان ابوتراب با حسين بن على بيعت كردهاند. چه نظرى در باره كوفيان دارى؟
سرجون به يزيد گفت: آيا نظر مشورتى مرا مىپذيرى؟
يزيد گفت: بگو تا بشنوم.
گفت: نظر مشورتى من اين است كه به عبيد اللّه بن زياد ـ كه امير بصره است ـ، نامه بنويس و كوفه را نيز به او بسپار تا به سمت فرماندار كوفه به آن جا درآيد و كارشان را بسازد.
يزيد گفت: به جانم سوگند، اين يعنى فكر [درست و اساسى].