مروان گفت: ما تنها به جهت فرمان امير مؤمنان يزيد، او را بازداشت كردهايم. شما در اين باره به يزيد، نامه بنويسيد و ما نيز مىنويسيم. جز آنچه دوست داريد، نمىشود.
راوى مىگويد: ابوجَهْم بن حُذَيفه عدوى برجست و گفت: ما و شما به نامهنگارى مشغول باشيم و فرزند عجما، زندانى باشد؟! نه! به خدا سوگند، اين، هيچ گاه نمىشود.
سپس قبيله عدى، برجستند و رفتند و جلوى در زندان جمع شدند و به درون زندان ريختند و عبد اللّه بن مُطيع و نيز همه زندانيان را بيرون آوردند، بى آن كه كسى متعرّض آنان شود.
وليد بن عتبه، از اين واقعه، اندوهگين شد و خواست آن را به يزيد گزارش كند؛ امّا درنگ كرد و ننوشت.
راوى مىگويد: امّا حسين عليهالسلام صبحِ فردا از خانهاش بيرون آمد تا اخبار را بشنود كه مروان بن حكم را در ميان راه ديد. مروان به او گفت: ابا عبد اللّه، من خيرخواه تو هستم. از من پيروى كن تا راه يابى و به مقصد برسى.
حسين عليهالسلام فرمود: «سخنت چيست؟ بگو تا بشنوم!». مروان گفت: سخنم اين است كه تو را به بيعت با امير مؤمنان يزيد، فرمان مىدهم كه آن عطيّهاى الهى در دين و دنياى توست.
راوى مىگويد: حسين عليهالسلام كلمه استرجاع را بر زبان آورد و گفت: «انّا للّه وإنّا اليه راجعون»! با اسلام بايد بدرود گفت، اگر امّت به رهبرى چون يزيد، گرفتار شود !».
آن گاه حسين عليهالسلام به مروان رو كرد و فرمود: «واى بر تو! آيا مرا به بيعت با يزيد ـ كه مردى فاسق است ـ، فرمان مىدهى؟ اى گمراه خطاكار! سخنى ناروا و دور از حق گفتى. تو را بر سخنت نكوهش نمىكنم؛ زيرا تو هنوز در پشتِ پدرت حَكَم بن ابى العاص بودى كه پيامبر خدا تو را لعنت كرد و نفرين شده پيامبر خدا، جز اين كه به بيعت يزيد فرا بخواند، راهى ندارد و جز اين از او بر نمىآيد».