راوى مىگويد: برادرانش از او جدا شدند و عبد اللّه با برادرش جعفر و بى آن كه كس ديگرى با آنها باشد، از بيراهه به سوى مكّه رفتند.
صبح هنگام، وليد فرزندان زبير را نيافت و فهميد كه عبد اللّه به مكّه گريخته است. خشمگين و دلتنگ شد. مروان به او گفت: خداوند، امير را باقى بدارد. هنگامى كه امير با اهل فهم و خيرخواهان مشورت كند و آنها راه را به او نشان دهند و او نپذيرد، خطا مىكند و دورانديشى را از دست مىدهد ! اكنون من مىدانم كه او جز به [راه] مكّه نرفته است. پيش از آن كه دور شده باشد، افرادى را در پىِ او روانه كن.
راوى مىگويد: وليد مردى به نام حبيب بن كُزبُر را فرا خوانْد و او را با سى سوار از وابستگان بنى اميّه در پى عبد اللّه بن زبير فرستاد.
آن گاه در پىِ يكيكِ پيروان عبد اللّه بن زبير فرستاد و آنها را دستگير و زندانى كرد و ميان بازداشت شدگان آن روز، پسرعموى عمر بن خطّاب، عبد اللّه بن مطيع بن اسود عدوى هم بود كه مادرش، عجما، دختر عامر بن فضل بن عفيف بن كليب خُزاعى نام داشت.
راوى مىگويد: مصعب بن عبد الرحمان بن عوف نيز بازداشت شد.
راوى مىگويد: مردانى از قبيله بنى عدى به سوى عبد اللّه بن عمر بن خطّاب رفتند و گفتند: اى ابا عبد الرحمان! همراهمان عبد اللّه بن مطيع، مظلوم و بىگناه بازداشت شده است. به خدا سوگند يا او را بيرون مىآورى يا به خاطرش مىميرى !
ابن عمر به آنان گفت: در فتنه، عجله نكنيد و به سوى آن نشتابيد ؛ كه فتنه، دين و دنياى بسيارى را تباه كرده است.
راوى مىگويد: عبد اللّه بن عمر در پىِ مروان بن حكم فرستاد و او را نزد خود فرا خوانْد و گفت: اى جماعت اُمَوى! از خدا و حق براى برپايى دين و دنيايتان، كمك بگيريد و ستم مكنيد كه ستم، چراگاه نامناسبى است، و به گمان بردن و اتّهام، كسى را دستگير نكنيد كه اگر راست بمانيد، خداوند، يارىتان مىكند و اگر ستم كنيد، خداوند، شما را به خودتان واگذار مىكند. از اين همراه ما، عبد اللّه بن مطيع، دست برداريد و آزادش كنيد كه ما حقّى از شما بر گردن او نمىبينيم و جرمى ثابت شده بر او نمىدانيم. پس اگر مىپنداريد كه او را براى حقى بازداشت كردهايد، چنين كنيد، و اگر او را به حدس و گمان بازداشت كردهايد، ما نمىگذاريم كه همراهمان، مظلومانه، زندانى شود.