حسين بدو نوشت: «امّا بعد، بيم آن دارم كه نامهاى را كه در باره معافيت از سفر نوشته بودى، از روى ترس نوشته باشى. به راهى كه تو را فرستادهام روان شو. و السلام». مسلم به كسى كه نامه را خواند گفت: «اين چيزى نيست كه از آن بر جان خويش بترسم». و همچنان روان شد و به نزديك آبگاهى رسيد كه از آنِ قبيله طى بود و پيش آنها فرود آمد.
گويد: وقتى از آن جا حركت كرد، مردى را ديد كه به شكار بود. وقتى پيش او رسيد، آهويى را بزد و از پاى در آورد. مسلم گفت: «إن شاء اللّه دشمن ما كشته مىشود!». آن گاه بيامد تا وارد كوفه شد و در خانه مختار بن ابى عبيد همان جا كه اكنون خانه مسلم پسر مسيّب نام گرفته، منزل گرفت. شيعيان، رو سوى او كردند و رفت و آمد آغاز شد و چون جمعى از آنها بر او فراهم آمدند، نامه حسين را براى آنها خواند كه گريستن آغاز كردند.
گويد: عابس بن ابى شبيب شاكرى از جاى برخاست و حمد خداى گفت و ثناى او كرد. آن گاه گفت: «امّا بعد، من تو را از كار كسان خبر نمىدهم و نمىدانم در دل چه دارند و از جانب آنها وعده فريبنده نمىدهم. به خدا از چيزى كه در باره آن تصميم گرفتهام، سخن مىگويم: وقتى دعوت كنيد، مىپذيرم. همراه شما با دشمنتان مىجنگم و با شمشيرم از شما دفاع مىكنم تا به پيشگاه خدا رَوَم و از اين كار، جز ثواب خدا چيزى نمىخواهم».
گويد: حبيب بن مظاهر فقعسى به پا خاست و گفت: «خدايت رحمت كند! آنچه را در خاطر داشتى، با گفتار مختصر، بيان كردى». آن گاه گفت: «به خدايى كه جز او خدايى نيست، من نيز روشى مانند روش اين شخص دارم».
گويد: آن گاه حنفى، سخنانى همانند اين گفت.
راوى گويد: به محمّد بن بشر گفتم: «تو نيز چيزى گفتى؟». گفت: «من مىخواستم خداوند يارانم را به وسيله ظفر، عزّت دهد؛ امّا كشته شدن را خوش نداشتم و نمىخواستم دروغ بگويم». گويد: وقتى شيعيان جاى مسلم را بدانستند، پيش وى رفت و آمد كردند و نعمان بن بشير از قضيه خبر يافت.
ابى الوداك گويد: نعمان بن بشير برون شد و به منبر رفت و حمد خدا گفت و ثناى