حسن عليهالسلام فرمود: «ما سوار نمىشويم. با خود عهد كردهايم كه با پاى پياده به سوى خانه خدا برويم؛ ولى ما از راه به كنار مىرويم!». پس، از مردم كناره گرفتند [كه هر كه مىخواهد سوار شود].
۵. اوزاعى از اُمّ الفضل دختر حارث حديث كند كه: آن زن نزد پيغمبر صلىاللهعليهوآله آمد و گفت: اى رسول خدا! من ديشب خواب بدى ديدم! فرمود: «آن خواب چيست؟». گفت: ناگوار است!
فرمود: «آن چيست؟». گفت: ديدم گويا يك پاره از بدن شما جدا شد و در دامن من افتاد!
رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرمود: «خواب خوبى ديدهاى. فاطمه پسرى مىزايد و در دامان تو بزرگ خواهد شد». پس فاطمه عليهاالسلام حسين را زاييد و چنانچه رسول خدا صلىاللهعليهوآله فرموده بود، نزد من بود. پس روزى حسين را به نزد پيغمبر صلىاللهعليهوآله بردم و در دامان او نهادم. آن گاه چشم انداختم و ديدم كه ديدگان رسول خدا صلىاللهعليهوآله اشك مىبارد. عرض كردم: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا! شما را چه شد؟
فرمود: «جبرئيل به نزد من آمد و مرا آگاهى داد كه امّت من به زودى اين فرزندم را مىكُشند، و خاك سرخرنگى از تربت او برايم آورد».
۶. سماك از اُمّ سلمة ـ رضى اللّه عنها ـ روايت كند كه گفت: روزى همچنان كه رسول خدا صلىاللهعليهوآله نشسته بود و حسين عليهالسلام نيز در دامانش بود، به ناگاه اشك از ديدگانش سرازير شد. من عرض كردم: اى رسول خدا! قربانت شوم! چگونه است كه مىبينم شما را اشك مىريزى؟
فرمود: «جبرئيل نزد من آمد و مرا به فرزندم حسين تسليت گفت و به من خبر داد كه گروهى از امّت من او را مىكُشند. خداوند، شفاعت مرا بهره ايشان نسازد!».
۷. به سند ديگر از اُمّ سلمه ـ رضى اللّه عنها ـ روايت كند كه گفت: شبى رسول خدا صلىاللهعليهوآله از پيش ما بيرون رفت و مدّتى دراز ناپديد شد. سپس بازگشت و سر و رويش گردآلود بود و دستش نيز بسته بود. من عرض كردم: اى رسول خدا! چيست كه من شما را گردآلود مىبينم؟
فرمود: «مرا در اين ساعت به جايى از سرزمين عراق بردند كه نامش كربلا بود، و در آن سرزمين، جاى كشته شدن پسرم حسين و گروهى از فرزندان و خاندانم را به من نشان دادند، و من پيوسته خون ايشان را از آن جا برمىگرفتم و آن اكنون در دست من است» و دست خود را براى من باز كرد و فرمود: «آن را بگير و نگهدارى كن».