471
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

حسن عليه‏السلام فرمود: «ما سوار نمى‏شويم. با خود عهد كرده‏ايم كه با پاى پياده به سوى خانه خدا برويم؛ ولى ما از راه به كنار مى‏رويم!». پس، از مردم كناره گرفتند [كه هر كه مى‏خواهد سوار شود].

۵. اوزاعى از اُمّ الفضل دختر حارث حديث كند كه: آن زن نزد پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آمد و گفت: اى رسول خدا! من ديشب خواب بدى ديدم! فرمود: «آن خواب چيست؟». گفت: ناگوار است!

فرمود: «آن چيست؟». گفت: ديدم گويا يك پاره از بدن شما جدا شد و در دامن من افتاد!

رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود: «خواب خوبى ديده‏اى. فاطمه پسرى مى‏زايد و در دامان تو بزرگ خواهد شد». پس فاطمه عليهاالسلام حسين را زاييد و چنانچه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرموده بود، نزد من بود. پس روزى حسين را به نزد پيغمبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بردم و در دامان او نهادم. آن گاه چشم انداختم و ديدم كه ديدگان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله اشك مى‏بارد. عرض كردم: پدر و مادرم به قربانت اى رسول خدا! شما را چه شد؟

فرمود: «جبرئيل به نزد من آمد و مرا آگاهى داد كه امّت من به زودى اين فرزندم را مى‏كُشند، و خاك سرخ‏رنگى از تربت او برايم آورد».

۶. سماك از اُمّ سلمة ـ رضى اللّه‏ عنها ـ روايت كند كه گفت: روزى همچنان كه رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله نشسته بود و حسين عليه‏السلام نيز در دامانش بود، به ناگاه اشك از ديدگانش سرازير شد. من عرض كردم: اى رسول خدا! قربانت شوم! چگونه است كه مى‏بينم شما را اشك مى‏ريزى؟

فرمود: «جبرئيل نزد من آمد و مرا به فرزندم حسين تسليت گفت و به من خبر داد كه گروهى از امّت من او را مى‏كُشند. خداوند، شفاعت مرا بهره ايشان نسازد!».

۷. به سند ديگر از اُمّ سلمه ـ رضى اللّه‏ عنها ـ روايت كند كه گفت: شبى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله از پيش ما بيرون رفت و مدّتى دراز ناپديد شد. سپس بازگشت و سر و رويش گردآلود بود و دستش نيز بسته بود. من عرض كردم: اى رسول خدا! چيست كه من شما را گردآلود مى‏بينم؟

فرمود: «مرا در اين ساعت به جايى از سرزمين عراق بردند كه نامش كربلا بود، و در آن سرزمين، جاى كشته شدن پسرم حسين و گروهى از فرزندان و خاندانم را به من نشان دادند، و من پيوسته خون ايشان را از آن جا برمى‏گرفتم و آن اكنون در دست من است» و دست خود را براى من باز كرد و فرمود: «آن را بگير و نگهدارى كن».


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
470

وروى الأوزاعي، عن عبداللّه‏ بن شدّاد عن اُمّ الفضل بنت الحارث: أنّها دخلت على رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فقالت: يا رسول اللّه‏، رأيت الليلة حلماً منكراً، قال: وما هو؟ قالت: إنّه شديد، قال: ما هو؟

قالت: رأيت كأنّ قطعة من جسدك قطعت ووضعت في حجري؟

فقال رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله: خيراً رأيت، تلد فاطمة غلاماً فيكون في حجرك، فولدت فاطمة الحسين عليه‏السلام.

فقالت: وكان في حجري كما قال رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله، فدخلت به يوماً على النبيّ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فوضعته في حجره، ثمّ حانت منّي التفاتة، فإذا عينا رسول اللّه‏ عليه وآله السلام تهراقان بالدموع، فقلت: بأبي أنت واُمّي يا رسول اللّه‏، ما لكَ؟ !

قال: أتاني جبرئيل عليه‏السلام، فأخبرني أن اُمّتي ستقتل ابني هذا، وأتاني بتربة من تربته حمراء.

۲ / ۱۳۰

وروى سمّاك، عن ابن مخارق، عن اُمّ سلمة (رضي اللّه‏ عنها) قالت: بينا رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ذات يوم جالس والحسين عليه‏السلام جالس في حجره، إذ هملت عيناه بالدموع، فقلت له: يا رسول اللّه‏، ما لي أراك تبكي، جعلت فداك؟! فقال: جاءني جبرئيل عليه‏السلام فعزّاني بابني الحسين، وأخبرني أنّ طائفة من اُمّتي تقتله، لا أنالهم اللّه‏ شفاعتي.

وروي بإسناد آخر عن اُمّ سلمة (رضي اللّه‏ عنها) أنّها قالت: خرج رسول اللّه‏ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله من عندنا ذات ليلة فغاب عنّا طويلاً، ثمّ جاءنا وهو أشعث أغبر ويده مضمومة، فقلت: يا رسول اللّه‏، ما لي أراك شعثاً مغبرّاً؟!

فقال: اُسري بي في هذا الوقت إلى موضع من العراق يقال له: كربلاء، فاُريت فيه مصرع الحسين ابني وجماعة من ولدي وأهل بيتي، فلم أزل ألقط دماءهم فها هي في يدي وبسطها إليَّ، فقال: خذيها واحتفظي بها، فأخذتها فإذا هي شبه تراب أحمر، فوضعته في قارورة وسددت رأسها واحتفظت به، فلمّا خرج الحسين عليه‏السلام من مكّة متوجّهاً نحو العراق، كنت أخرج تلك القارورة في كلّ يوم وليلة، فأشمّها وأنظر ۲ / ۱۳۱

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 39272
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به