على بن الحسين عليهالسلام فرمود: «نرسد مصيبتى به شما در زمين و نه در خودتان جز اين كه در كتابى است [و مقدّر شده] پيش از آن كه آن را بيافرينيم، و همانا آن بر خدا آسان است». يزيد به پسرش خالد گفت: پاسخش را بده. خالد ندانست چه بگويد. پس يزيد گفت: «آنچه به شما رسد از مصيبتها [و پيشآمدها] پس به واسطه چيزى است كه خودتان فراهم كردهايد و خدا درگذرد از بسيارى».
سپس زنان و كودكان را خواند و پيش روى خود نشانيد و وضع لباس و هيئت آنان را نامناسب ديد، پس گفت: خدا روى پسر مرجانه [عبيد اللّه بن زياد] را زشت كند، اگر ميانه شما خويشاوندى و نزديكى بود، اين كار را با شما نمىكرد و شما را به اين حال نمىفرستاد.
فاطمه دختر حسين عليهالسلام گويد: چون ما پيش روى يزيد نشستيم، دلش به حال ما سوخت. پس مردى سرخرو از مردم شام برخاست و گفت: اى امير المؤمنين! اين دخترك را به من ببخش و مقصودش من بودم كه بهره از زيبايى داشتم. من به خود لرزيدم و گمان كردم چنين كارى خواهد شد. پس جامه عمّهام زينب را گرفتم و زينب كه مىدانست چنين كارى نخواهد شد، به آن مرد شامى گفت: «به خدا دروغ گفتى و خود را پست كردى! به خدا اين كار، نه براى تو خواهد بود و نه براى او (يزيد)».
يزيد در خشم شد و به زينب گفت: تو دروغ گفتى. همانا اين كار به دست من است و اگر بخواهم آن را انجام خواهم داد؟
زينب گفت: «هرگز به خدا اين كار را خدا به دست تو نداده جز اين كه از دين ما بيرون روى و به آيين ديگرى درآيى!».
يزيد از بسيارىِ خشم به جوش آمد و گفت: با من چنين سخن گويى؟ جز اين نيست كه پدرت و برادرت از آيين بيرون رفتهاند.
زينب فرمود: «تو و پدرت و جدّت به دين خدا و آيين پدر و برادر من هدايت گشتهاى، اگر مسلمانى».
يزيد گفت: دروغ گفتى اى دشمن خدا!
زينب فرمود: «تو اكنون امير و فرمانروايى [هر چه خواهى بگويى و هر چه خواهى انجام دهى]. به ستم دشنام دهى، و به سلطنت خود بر ما چيره شوى».
يزيد گويا [از اين سخنان آن جناب] شرمنده گشت و خاموش شد. پس آن مرد بار ديگر گفت: اين دخترك را به من ببخش. يزيد به او گفت: دور شو! خدا مرگ به تو ببخشد.