و چون روز ديگر شد، عبيد اللّه بن زياد، سر حسين عليهالسلام را در كوچههاى كوفه فرستاد و در ميان قبايل بگرداندند، و از زيد بن ارقم روايت شده كه گفت: آن سر مقدّس را كه بر نيزه بود، بر من عبور دادند و من در غرفه و بالاخانه خود نشسته بودم. چون برابر من رسيد، شنيدم كه اين آيه را مىخواند: «آيا پنداشتى كه [داستان]اصحاب كهف و رقيم از آيتهاى ما شگفت بودند!».
پس به خدا از هراس، موى تنم راست شد و داد زدم: به خدا ـ اى پسر رسول خدا ـ [داستان] سر تو شگفتتر و حيرتانگيزتر است.
و چون آن مردم ناپاك از گردش دادن آن سر در شهر كوفه فارغ شدند، آن را به در قصر آوردند، و ابن زياد، آن سر را به حرّ بن قيس داد و سرهاى ياران آن حضرت را نيز به او سپرد و او را به نزد يزيد بن معاويه فرستاد، و همچنين ابا برده پسر عوف ازدى، و طارق پسر ابى ظبيان را با گروهى از مردم كوفه همراه او روان كرد، و آنان بيامدند تا در دمشق، آن سر را بر يزيد وارد كردند.
عبد اللّه بن ربيعه حميرى گويد: من در دمشق پيش يزيد بن معاويه بودم كه حرّ بن قيس بيامد تا بر يزيد درآمد و يزيد گفت: واى بر تو! چه خبر؟ و چه همراه آوردهاى؟ زحر گفت: اى امير المؤمنين! مژده گير به پيروزى خدا و يارىِ او. حسين بن على در ميان هجده تن از خاندان خود و شصت تن از پيروانش بر ما درآمد. ما از آنان خواستيم يا اين كه تسليم شوند يا سر به فرمان امير عبيد اللّه بن زياد نهند، يا جنگ كنند. پس جنگ را پذيرفتند. ما بامدادان كه خورشيد سر زد، بر ايشان تاختيم و از هر سو ايشان را احاطه نموديم تا اين كه شمشيرهاى خود را بالاى سرشان گرفتيم. پس آنان بىآن كه پناهى داشته باشند، از هر سو مىگريختند، و از ترس ما به تپّهها و گودىها پناه مىبردند چنانچه كبوتر از ترس باز شكارى، به اين سو و آن سو پناهنده شود. پس به خدا ـ اى امير المؤمنين ـ چيزى بر ايشان نگذشت جز به مقدار كشتن شترى يا خواب آن كس كه پيش از ظهر مىخوابد كه ما همه ايشان را از پاى درآورديم و كشتيم، و اينك بدنهاى بىسر ايشان است كه برهنه افتاده و جامهشان خونآلود، و گونهشان خاكآلوده است؛ آفتابهاى سوزان بر آنان بتابد، و بادهاى بيابان، خاك و غبار بر ايشان فرو ريزد، ديداركنندگانشان بازهاى شكارى و كركسان صحرا باشند.