455
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

زينب فرمود: «زن را با سجع و قافيه سخن گفتن چه كار؟ همانا مرا با سجع سخن گفتن كارى نيست؛ ولى از سينه‏ام تراوش كرد آنچه را گفتم؟».

آن گاه على بن الحسين عليه‏السلام را پيش او آوردند. به او گفت: تو كيستى؟ فرمود: «من على بن الحسين هستم». ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكشت؟ زين العابدين عليه‏السلام فرمود: «من برادرى داشتم كه نامش على بود و مردم او را كشتند؟». ابن زياد گفت: بلكه خدا او را كشت.

على بن الحسين عليه‏السلام فرمود: «خدا دريابد جان‏ها را هنگام مرگشان». ابن زياد در خشم شد. و گفت: تو جرئت پاسخ دادن مرا نيز دارى؟ و هنوز توانايى بازگرداندن سخن من در تو هست؟ او را ببريد گردنش را بزنيد.

پس عمّه‏اش زينب به او چسبيد و گفت: «اى پسر زياد! آنچه خون از ما ريخته‏اى، تو را بس است» و دست به گردن زين العابدين انداخت و فرمود: «به خدا سوگند، دست از او بر ندارم تا اگر او را كشتى، مرا هم با او بكشى!».

ابن زياد به آن دو نگاه كرد و سپس گفت: علاقه رحم و خويشى عجيب است به خدا! من اين زن را چنين مى‏بينم كه دوست دارد من او را با اين جوان بكشم؟ او را واگذاريد كه همان بيمارى‏اى كه دارد، او را بس است!

سپس از جاى خود برخاست و از قصر بيرون آمد و وارد مسجد شد. پس به منبر بالا رفت و گفت: سپاس خداوندى را كه حق و اهل حق را آشكار ساخت و امير المؤمنين يزيد و پيروانش را يارى كرد، و دروغگوى پسر دروغگو و پيروانش را بكشت.

پس عبد اللّه‏ بن عفيف ازدى ـ كه از شيعيان امير المؤمنين عليه‏السلام بود ـ از جاى برخاست و به او گفت: اى دشمن خدا! همانا دروغگو تو و پدرت هستى و آن كس كه تو را فرمان‏روا كرده و پدرش. اى پسر مرجانه! فرزندان پيغمبران را مى‏كشى و بالاى منبر به جاى راستگويان مى‏نشينى ! ابن زياد گفت: او را پيش من آريد. پاسبانان، او را گرفتند. عبد اللّه‏ بن عفيف، قبيله ازد را به يارى طلبيد، هفتصد تن از ايشان گرد آمدند و او را از دست پاسبانان گرفتند. تا چون شب شد، كس فرستاد و او را از خانه بيرون كشيدند و گردنش را زدند و در جايى به نام سبخه، او را به دار زدند ـ رحمة اللّه‏ عليه ـ.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
454

فقالت: ما للمرأة والسجاعة؟ إن لي عن السجاعة لشغلاً، ولكن صدري نفث بما قلت.

وعرض عليه عليّ بن الحسين عليهماالسلام فقال له: من أنت؟ فقال: أنا عليّ بن الحسين. فقال: أليس قد قتل اللّه‏ عليَّ بن الحسين؟

فقال له عليّ عليه‏السلام: قد كان لي أخ يسمّى عليّاً قتله الناس. فقال له ابن زياد: بل اللّه‏ قتله.

فقال عليّ بن الحسين عليه‏السلام: «اللَّهُ يَتَوَفَّى الْأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا».۱

فغضب ابن زياد وقال: وبك جرأة لجوابي وفيك بقيّة للردّ عليَّ؟! اذهبوا به فاضربوا عنقه، فتعلّقت به زينب عمّته وقالت: يا ابن زياد، حسبك من دمائنا، ۲ / ۱۱۷

واعتنقته وقالت: واللّه‏، لا أفارقه فإن قتلته فاقتلني معه؟ فنظر ابن زياد إليها وإليه ساعة، ثمّ قال: عجباً للرحم! واللّه‏، إني لأظنّها ودّت أنّي قتلتها معه، دعوه فإنّي أراه لما به.

ثمّ قام من مجلسه حتّى خرج من القصر، ودخل المسجد فصعد المنبر فقال: الحمد للّه‏ الذي أظهر الحقّ وأهله، ونصر أمير المؤمنين يزيد وحزبه، وقتل الكذّاب ابن الكذّاب وشيعته.

فقام إليه عبداللّه‏ بن عفيف الأزدي ـ وكان من شيعة أمير المؤمنين عليه‏السلام ـ فقال: يا عدوّ اللّه‏، إنّ الكذّاب أنت وأبوك، والذي ولاّك وأبوه، يا ابن مرجانة، تقتل أولاد النبيّين وتقوم على المنبر مقام الصدّيقين؟! فقال ابن زياد: عليَّ به؟ فأخذته الجلاوزة، فنادى بشعار الأزد، فاجتمع منهم سبعمئة رجل فانتزعوه من الجلاوزة، فلمّا كان الليل أرسل إليه ابن زياد من أخرجه من بيته، فضرب عنقه وصلبه في السبخة رحمه‏الله.

1.. الزمر: ۴۲ .

تعداد بازدید : 39815
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به