عبيد اللّه، عمرو بن حريث مخزومى را ـ كه سالار نگهبانان وى بود ـ فرستاد. عبد الرحمان بن محمّد بن اشعث نيز با وى برفت. مسلم، بىخبر بود تا وقتى كه خانه را محاصره كردند و چون چنين ديد، با شمشير برون شد و با آنها بجنگيد. عبد الرحمان، او را امان داد كه تسليم شد و او را پيش عبيد اللّه بن زياد بردند كه بگفت تا او را بالاى قصر بردند و گردنش را بزدند و پيكرش را ميان مردم افكندند. هانى را نيز به بازار بردند و بياويختند و شاعر در اين باب، شعرى گفت به اين مضمون:
اگر نمىدانى مرگ چيست،
هانى را در بازار بنگر و ابن عقيل را
به جنگاورى كه صورتش را شمشير شكسته (هانى)
و شخص ديگرى كه كشتهاش از بالاى بلندى پرتاب شده است
و برندهتر از لبههاى شمشير برّاق.
آيا ديگر آسوده بر اسبهاى رهوار مىنشيند،
در باره مسلم بن عقيل و رفتنش به كوفه و كشته شدنش، حكايتى كاملتر و مفصّلتر هست كه از عقبة بن سمعان، غلام رباب كلبى دختر امرؤ القيس آوردهاند. رباب، همسر حسين بود و با سكينه دختر حسين مىزيست و عقبه، غلام پدرش بوده بود. سكينه در آن وقت صغير بود.
عقبه گويد: برون شديم و راه بزرگ (اصلى) را پيش گرفتيم. كسان خاندان حسين بدو گفتند: «بهتر است اگر از راه بزرگ بگردى كه تعاقب كنندگان به تو نرسند. ابن زبير چنين كرده است». گفت: «نه، به خدا از اين راه جدا نمىشوم تا خدا هر چه خواهد مقدّر كند!».
گويد: عبد اللّه بن مطيع به پيشواز ما آمد و به حسين گفت: «فدايت شوم ! كجا مىروى؟».
گفت: «اكنون سوى مكّه مىروم. پس از آن، از خدا خير مىجويم». گفت: «خدا براى تو خير بخواهد و ما را فداى تو كند! اگر به مكّه رفتى، مبادا به كوفه نزديك شوى كه شهرى است شوم كه پدرت آن جا كشته شد و برادرت را بىيار گذاشتند و به غافلگيرى، ضربتى زدند كه نزديك بود وى را تلف كند. در حرم بمان كه سَرور عربى. به خدا مردم حجاز، هيچ كس را با تو برابر نمىگيرند و مردم از هر طرف، سوى تو مىآيند! عمو و دايىام به فدايت! از حرم خدا دور مشو كه اگر تلف شوى، ما پس از تو چون غلامان شويم».