405
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

چون نامه را خواند، حر به آن حضرت و يارانش گفت: اين نامه امير عبيد اللّه‏ است كه به من دستور داده همان جا كه نامه رسيد، به شما سخت بگيرم، و اين نيز فرستاده اوست كه دستورش داده از من جدا نشود تا دستورش را در باره شما انجام دهم.

پس يزيد بن مهاجر كندى كه در ميان ياران حسين عليه‏السلام بود به فرستاده ابن زياد نگاه كرده، او را شناخت. پس به او گفت: مادرت به عزايت بنشيند! اين چه كار ناشايسته‏اى است كه به دنبال آن آمده‏اى؟ گفت: پيروى از امام خود نموده و به بيعت خود پايدارى كرده‏ام؟ يزيد بن مهاجر به او گفت: بلكه خداى خود را نافرمانى كرده و پيشواى خود را در باره نابودى خودت پيروى كرده، و ننگ و آتش را براى خويشتن فراهم كرده‏اى، و بد امام و پيشوايى است امام تو. خداى تعالى فرمايد: «و گردانيديم ايشان را پيشوايانى كه مى‏خوانند به سوى آتش و روز قيامت يارى نمى‏شوند» و پيشواى تو از اين پيشوايان است!

[ورود حضرت به زمين كربلا]

حرّ بن يزيد، كار را سخت گرفت تا در همان مكانى كه نه آب بود و نه آبادى، پياده شوند. حسين عليه‏السلام فرمود: «واى به حال تو! بگذار به اين ده يعنى نينوا و غاضريه، يا آن ديگر، يعنى شفيه فرود آييم؟».

گفت: به خدا نمى‏توانم؛ [زيرا] اين، مردى است كه براى ديده‏بانى نزد من آمده.

زهير بن قين گفت: اى فرزند رسول خدا! به خدا من مى‏بينم كه كار پس از آنچه اكنون مى‏بينيد، سخت‏تر باشد. همانا جنگ با اين گروه در اين ساعت، بر ما آسان‏تر است از جنگيدن كسانى كه پس از اين به نزد ما خواهند آمد؟ به جان خودم سوگند پس از اين، لشكرى به سوى ما آيند كه ما برابرى آنان نتوانيم.

حسين عليه‏السلام فرمود: «من كسى نيستم كه آغاز به جنگ ايشان كنم».

پس آن حضرت فرود آمد و آن در روز پنجشنبه، دوم محرّم سال شصت و يك هجرى بود.

چون فردا شد، عمر بن سعد بن أبى وقّاص با چهار هزار سوار بيامد و در نينوا مسكن گرفت و عروة بن قيس اَحمسى را به نزد حسين عليه‏السلام فرستاده، گفت: به نزد او برو و بپرس براى چه به اين سرزمين آمدى و چه مى‏خواهى؟ و اين عروه، از كسانى بود كه خود نامه براى حضرت نوشته بود؛ پس شرم كرد نزد آن حضرت بيايد. عمر بن سعد، اين كار را به همه بزرگانى كه نامه به آن حضرت نوشته بودند، پيشنهاد كرد و همگى از انجام دادن آن خوددارى كردند. كثير بن عبد اللّه‏ شعبى ـ كه مردى دلاور و بيباك بود و چيزى جلودار او در كارها نبود ـ برخاسته و گفت: من به نزد او مى‏روم و به خدا اگر بخواهى، او را در دم غافلگير مى‏كنم و مى‏كُشم! عمر گفت: نمى‏خواهم او را بكشى؛ ولى به نزد او برو و بپرس كه: براى چه به اين جا آمده‏اى؟ كثير به نزد آن حضرت آمد و چون ابو ثمامه صائدى، او را ديد، عرض كرد: خدا كارت را به نيكى پايان دهد، اى ابا عبد اللّه‏! بدترين مردم زمان و بى‏باك‏ترين و خونريزترين آنان به نزد تو آيد و برخاست و سر راه او آمد و گفت: شمشيرت را بگذار! گفت: نه! به خدا اين كار را نمى‏كنم. جز اين نيست كه من فرستاده هستم. پس اگر سخن مرا بشنويد، پيغامى كه آورده‏ام به شما بازگويم و اگر نپذيريد، بازگردم. ابو ثمامه گفت: پس من قبضه شمشير تو را نگه مى‏دارم. آن گاه سخنت را بازگو. گفت: نه به خدا دست تو به آن نخواهد رسيد. ابو ثمامه گفت: پس پيغامت را به من بگو تا من برسانم؛ ولى من نمى‏گذارم تو نزديك به آن جناب بشوى؛ زيرا تو مرد تبهكارى هستى! و به هم دشنام دادند و كثير به سوى عمر بن سعد بازگشت و جريان را به او گفت. پس عمر، قرّة بن قيس حنظلى را پيش خواند و گفت: اى قرّه! واى بر تو! برو حسين را ديدار كن و بپرس براى چه به اين جا آمده؟ و چه مى‏خواهد؟ قرّه به نزد آن حضرت آمد. چون حسين عليه‏السلام او را بديد، فرمود: «آيا اين مرد را مى‏شناسيد؟».


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
404

فلمّا قرأ الكتاب قال لهم الحرّ: هذا كتاب الأمير عبيد اللّه‏ يأمرني أن اُجعجع بكم في المكان الذي يأتي كتابه، وهذا رسوله وقد أمره ألاّ يفارقني حتّى اُنفّذ أمره.

فنظر يزيد بن المهاجر الكناني ـ وكان مع الحسين عليه‏السلام ـ إلى رسول ابن زياد فعرفه، فقال له يزيد: ثكلتك اُمّك، ماذا جئت فيه؟ قال: أطعت إمامي ووفيت ببيعتي، فقال له ابن المهاجر: بل عصيتَ ربَّك وأطعت إمامك في هلاك نفسك ۲ / ۸۴

وكسبت العار والنار، وبئس الإمام إمامك! قال اللّه‏ عزّ من قائل: «وَ جَعَلْنَهُمْ أَئِمَّةً يَدْعُونَ إِلَى النَّارِ وَ يَوْمَ الْقِيَمَةِ لاَ يُنصَرُونَ»،۱ فإمامك منهم.

وأخذهم الحرّ بالنزول في ذلك المكان على غير ماء ولا قرية، فقال له الحسين عليه‏السلام: دعنا ـ ويحك ـ ننزل في هذه القرية أو هذه ـ يعني نينوى والغاضرية ـ أو هذه ـ يعني شفنة ـ قال: لا واللّه‏، ما أستطيع ذلك، هذا رجل قد بعث إليَّ عيناً عليَّ، فقال له زهير بن القين: إنّي واللّه‏، ما أراه يكون بعد هذا الذي ترون إلاّ أشدّ ممّا ترون، يا ابن رسول اللّه‏، إنّ قتال هؤاء الساعة أهون علينا من قتال من يأتينا بعدهم، فلعمري، ليأتينا بعدهم ما لا قبل لنا به.

فقال الحسين عليه‏السلام: ما كنت لأبدأهم بالقتال، ثمّ نزل، وذلك يوم الخميس، وهو اليوم الثاني من المحرّم سنة إحدى وستّين.

فلمّا كان من الغد قدم عليهم عمر بن سعد بن أبي وقّاص من الكوفة في أربعة آلاف فارس، فنزل بنينوى وبعث إلى الحسين عليه‏السلام عروة بن قيس الأحمسي، فقال له: ائته فسله ما الذي جاء بك؟ وماذا تريد؟ وكان عروة ممّن كتب إلى الحسين عليه‏السلام ۲ / ۸۵

فاستحيا منه أن يأتيه، فعرض ذلك على الرؤساء الذين كاتبوه، فكلّهم أبى ذلك وكرهه، فقام إليه كثير بن عبداللّه‏ الشعبي وكان فارساً شجاعاً لا يردّ وجهه شيء فقال: أنا أذهب إليه، وواللّه‏، لئن شئت لأفتكنَّ به، فقال له عمر: ما اُريد أن تفتك به، ولكن ائته فسله ما الذي جاء بك؟ فأقبل كثير إليه.

1.. القصص : ۴۱ .

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 39007
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به