39
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

بازگشت به نقل عمّار دهنى، از ابو جعفر: ابو جعفر [باقر عليه‏السلام] گويد: در اين اثنا، خبر به قوم مذحج رسيد و ناگهان بر در قصر، سر و صدا برخاست كه ابن زياد شنيد و گفت: «اين چيست؟». گفتند: «مردم مذحج اند». ابن زياد به شريح گفت: «پيش آنها برو و بگو من او را بداشته‏ام تا از او پرس و جو كنم» و يكى از غلامان خويش را همراه او فرستاد كه ببيند چه مى‏گويد. شريح در راه، به هانى بن عروه برخورد كه بدو گفت: «اى شريح! از خدا بترس. او مرا مى‏كشد».

گويد: شريح برفت تا بر در قصر بايستاد و گفت: «چيزى‏اش نيست؛ او را بداشته كه از او پرس و جو كند». گفتند: «راست مى‏گويى چيزى‏اش نيست؟» و پراكنده شدند.

گويد: خبر به مسلم رسيد كه ندا داد و شعار گفت و چهار هزار كس از مردم كوفه، گرد او فراهم شدند. مقدّمه [لشكر] را از پيش فرستاد. پهلوى راست و چپ آراست و خود در قلب جاى گرفت و سوى عبيد اللّه‏ روان شد.

گويد: عبيد اللّه‏، كس از پى سران كوفه فرستاد و آنها را در قصر به نزد خويش فراهم آورد و چون مسلم به در قصر رسيد، سران قوم از بالا نمودار شدند و با عشاير خويش سخن كردند و آنها را بازگردانيدند.

ياران مسلم رفتن گرفتند. تا هنگام شب، پانصد كس به جاى ماند و چون تاريك شد، آنها نيز برفتند. چون مسلم خويشتن را تنها ديد، در كوچه‏ها به راه افتاد تا به درى رسيد و آن جا توقّف كرد. زنى برون شد كه بدو گفت: «آبم بده» و آن زن آبش داد. آن گاه به درون رفت و چندان كه خدا خواست بماند. سپس برون آمد و او را ديد كه بر در است. گفت: «اى بنده خدا! اين جا نشستنت مايه بدگمانى است. برخيز!». گفت: «من مسلم بن عقيل هستم. آيا به نزد تو جاى ماندن هست؟». گفت: «آرى به درون آى».

گويد: پسر آن زن، غلام محمّد بن اشعث بود و چون از قضيه خبر يافت، پيش محمّد رفت و بدو خبر داد. محمّد نيز پيش عبيد اللّه‏ رفت و به او خبر داد.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
38

۵ / ۳۵۰

رجع الحديث إلى حديث عمّار الدهني، عن أبي جعفر، قال: فبينا هو كذلك إذ خرج الخبر إلى مذحج، فإذا على باب القصر جلبة سمعها عبيد اللّه‏، فقال: ما هذا؟ فقالوا: مذحج، فقال لشريح: اخرج إليهم فاعلمهم أنّي إنّما حبسته لاُسائله، وبعث عيناً عليه من مواليه يسمع ما يقول، فمرّ بهانى‏ء بن عروة، فقال له هانئ: اتّق اللّه‏ يا شريح، فإنّه قاتلي.

فخرج شريح حتّى قام على باب القصر، فقال: لا بأس عليه، إنّما حبسه الأمير ليسائله، فقالوا: صدق، ليس على صاحبكم بأس، فتفرّقوا.

فأتى مسلماً الخبر، فنادى بشعاره، فاجتمع إليه أربعة آلاف من أهل الكوفة، فقدّم مقدّمته، وعَبَّى ميمنته وميسرته، وسار في القلب إلى عبيد اللّه‏، وبعث عبيد اللّه‏ إلى وجوه أهل الكوفة فجمعهم عنده في القصر، فلمّا سار إليه مسلم، فانتهى إلى باب القصر، أشرفوا على عشائرهم، فجعلوا يكلّمونهم ويردّونهم، فجعل أصحاب مسلم يتسلّلون حتّى أمسى في خمسمئة، فلمّا اختلط الظلام ذهب اُولئك أيضاً.

فلمّا رأى مسلم أنّه قد بقي وحده يتردّد في الطرق أتى باباً فنزل عليه، فخرجت إليه امرأة، فقال لها: اسقيني، فسقته، ثمّ دخلت فمكثت ما شاء اللّه‏، ثمّ خرجت فإذا هو على الباب، قالت: يا عبداللّه‏، إنّ مجلسك مجلس ريبة، فقم.

قال: إنّي أنا مسلم بن عقيل، فهل عندكِ مأوى؟

قالت: نعم، ادخل، وكان ابنها مولى لمحمّد بن الأشعث، فلمّا علم به الغلام انطلق إلى محمّد فأخبره، فانطلق محمّد إلى عبيد اللّه‏ فأخبره.

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 45897
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به