يزيد به پسرش خالد گفت: «جوابش را بگوى». گويد: امّا خالد ندانست چه جواب گويد و يزيد، اين آيه را خواند: «هر مصيبتى به شما رسد، براى كارهايى است كه دستهايتان كرده و بسيارى را نيز ببخشد». آن گاه خاموش ماند.
گويد: پس از آن بگفت تا زنان و كودكان را پيش روى وى نشانيدند و سر و وضعشان را آشفته ديد و گفت: «خدا پسر مرجانه را روسياه كند. اگر ميان وى و شما خويشاوندى يا نزديكىاى بود، با شما چنين نمىكرد و شما را به اين وضع نمىفرستاد». فاطمه دختر على بن ابى طالب گويد: وقتى ما را پيش روى يزيد رسانيد، بر ما رقّت آورد و براى ما چيزى دستور داد و مهربانى كرد.
گويد: يكى از مردم شام كه سرخروى بود، برخاست و گفت: «اى امير مؤمنان! اين را به من بده». مرا كه دخترى پاكيزهروى بودم، منظور داشت كه بلرزيدم و بترسيدم و پنداشتم كه اين كار بر آنها رواست و جامه خواهرم زينب را گرفتم.
گويد: خواهرم زينب از من بزرگتر بود و خردمندتر و مىدانست كه چنين نخواهد شد. گفت: «دروغ گفتى و دنائت كردى كه اين، نه حقّ توست و نه حقّ او». گويد: يزيد خشمگين شد و گفت: «دروغ گفتى به خدا! اين كار حق من است و اگر بخواهم مىكنم».
زينب گفت: «هرگز، به خدا! خدا اين حق را به تو نداده و نتوانى كرد مگر از ملّت ما برون شوى و به دينى جز دين ما بگروى». گويد: يزيد از خشم به هيجان آمد و گفت: «با من چنين سخن مىكنى! آن كه از دين برون شد، پدرت بود و برادرت».
زينب گفت: «تو و پدرت و جدّت به دين خدا و دين پدرم و دين برادرم و جدّ من هدايت يافتيد». گفت: «اى دشمن خدا! دروغ مىگويى».
گفت: «تو امير مقتدرى، به ناحقْ دشنام مىگويى و با قدرت خويش زور مىگويى». گويد: به خدا، گويى شرمگين شد و خاموش شد. پس از آن، شامى تكرار كرد و گفت: «اى امير مؤمنان! اين دختر را به من بده». يزيد گفت: «گمشو! كه خدا مرگ محتومت دهد». گويد: آن گاه يزيد گفت: «اى نعمان پسر بشير! لوازم بايسته برايشان آماده كن و يكى از مردم شام را كه امين باشد و پارسا همراهشان كن و با وى سواران و ياران فرست كه آنها را به مدينه برساند».