«اى ابن زياد! از ما دست بدار. مگر از خونهاى ما سير نشدهاى؟! مگر كسى از ما به جاى نهادهاى؟!». گويد: او را به بر گرفت و گفت: «تو را به خدا اگر ايمان دارى، اگر او را مىكشى مرا نيز با وى بكش». گويد: على بانگ زد كه: «اى ابن زياد! اگر ميان تو و اين زنان خويشاوندى هست، يك مرد پرهيزكار را با آنها بفرست كه مسلمانوار، همراه آنها باشد».
گويد: ابن زياد، لختى در او نگريست. آن گاه به كسان نگريست و گفت: «شگفتا از خويشاوندى! به خدا مىدانم كه خوش دارد اگر پسر را مىكشم، او را نيز با وى بكشم. پسر را واگذاريد. با زنانت همراه باش».
حميد بن مسلم گويد: وقتى عبيد اللّه به قصر آمد و كسان به نزد وى رفتند، نداى نماز جماعت داده شد و كسان در مسجد اعظم فراهم شدند. ابن زياد به منبر رفت و گفت: «حمد خدايى را كه حقّ و اهل حق را غلبه داد و امير مؤمنان يزيد بن معاويه و دسته وى را يارى كرد و دروغگو پسر دروغگو حسين بن على و شيعه وى را بكشت». گويد: ابن زياد اين سخن را به سر نبرده بود كه عبد اللّه بن عفيف ازدى غامدى والبى از جاى جست. وى از شيعيان على ـ كرّم اللّه وجهه ـ بود. در جنگ جمل همراه على بود و چشم چپش از دست رفت. در جنگ صفّين، ضربتى به سرش خورد و چشم ديگرش از دست برفت، پيوسته در مسجد اعظم بود و تا هنگام شب، آن جا نماز مىكرد و آن گاه مىرفت.
گويد: وقتى ابن عفيف، گفتار ابن زياد را شنيد گفت: «اى پسر مرجانه! دروغگو پسر دروغگو تويى و پدرت و آن كه تو را ولايتدار كرد و پدرش. اى پسر مرجانه! فرزندان انبيا را مىكُشيد و سخن صدّيقان مىگوييد؟».
ابن زياد بانگ زد: «او را پيش من آريد». گويد: نگهبانان برجستند و او را گرفتند. ابن عفيف بانگ زد و گفت: «اى مبرور!». كه شعار ازديان بود.
گويد: عبد الرحمان بن مخنف ازدى نشسته بود، گفت: «واى دشمنت! خودت را به هلاك دادى، قومت را نيز به هلاكت دادى». گويد: در آن وقت، هفتصد جنگاور از ازديان در كوفه بودند.
گويد: پس، گروهى از جوانان ازد برجستند و او را بگرفتند و پيش كسانش بردند؛ امّا عبيد اللّه كسان فرستاد و او را بياورد و بكشت و بگفت تا در شورهزار بياويزند و آن جا آويخته شد.