حميد بن مسلم گويد: و چون صبح شد، سر را پيش عبيد اللّه بن زياد بُرد.
گويد: عمر بن سعد آن روز و فردا را ببود. آن گاه حميد بن بكير احمرى را بگفت تا ميان مردم، نداى رحيل سوى كوفه داد. وى دختران و خواهران حسين را با كودكانى كه همراه داشته بود و على بن حسين را كه بيمار بود، با خود ببرد.
قرة بن قيس تميمى گويد: زنان را ديدم كه وقتى بر حسين و كسان و فرزند وى گذشتند، فغان كردند و به صورتهاى خويش زدند.
گويد: بر اسب از راهشان گذشتم. به خدا هرگز زنانى نكوديدارتر از آنها نديده بودم! به خدا از سياهچشمان يبرين، نكوتر بودند!
گويد: هر چه را فراموش كنم، گفته زينب دختر فاطمه را فراموش نمىكنم كه وقتى بر برادر مقتول خويش گذشت، مىگفت: «وا محمّدا! وا محمّدا! فرشتگان آسمان بر تو صلوات گويند. اين حسين است در دشت افتاده، آغشته به خون، اعضا بريده! اى محمّدم! دخترانت اسيرند. باقىماندگانت كشتگان اند كه باد بر آنها مىوزد». گويد: به خدا همه دشمن و دوست را بگريانيد.
گويد: سرهاى ديگران را نيز بريدند و هفتاد و دو سر همراه شمر بن ذى الجوشن و قيس بن اشعث و عمرو بن حجّاج و عزرة بن قيس فرستادند كه پيش عبيد اللّه بن زياد بردند.
حميد بن مسلم گويد: عمر بن سعد مرا پيش خواند و پيش كسان خود فرستاد كه فيروزى و سلامت خويش را مژده دهد. برفتم تا پيش كسان وى رسيدم و خبر را با آنها بگفتم. پس از آن برفتم و ديدم كه ابن زياد براى كسان نشسته بود. فرستادگان رسيده بودند، آنها را وارد كرد و به مردم نيز اجازه ورود داد كه من نيز با كسان وارد شدم. سر حسين را ديدم كه پيش روى او نهاده بود و مدّتى با چوب ميان دندانهاى جلو آن مىزد و چون زيد بن ارقم ديد كه از چوب زدن دست بر نمىدارد، گفت: «اين چوب را از اين دندانها بردار. قسم به آن كه خدايى جز او نيست، دو لب پيمبر خدا را ديدم كه بر اين دو لب بود و آن را مىبوسيد». گويد: آن گاه پير، گريستنْ آغاز كرد.