گويد: پس از آن از هر سوى، آنها را در ميان گرفتند: عبد اللّه بن قحطبه طايى نيهانى، به عون بن عبد اللّه طالبى حمله بُرد و او را بكشت. عامر بن نهشل تيمى نيز به محمّد بن عبد اللّه طالبى حمله بُرد و او را بكشت.
گويد: و نيز عثمان بن خالد بن اسير جهنى و بشر بن سوط همدانى قابضى، به عبد الرحمان بن عقيل بن ابى طالب حمله بردند و او را كشتند. عبد اللّه بن عزره خثعمى نيز تيرى به جعفر بن عقيل بن ابى طالب انداخت و او را بكشت.
حميد بن مسلم گويد: پسرى سوى ما آمد كه گويى چهرهاش پاره ماه بود. شمشيرى به دست داشت و پيراهن و تنبان داشت و نعلينى به پا كه بند يكى از آن دو پاره بود. هر چه را فراموش كنم، اين را فراموش نمىكنم كه بند چپ بود.
گويد: عمر بن سعد بن نفيل ازدى به من گفت: «به خدا به او حمله مىبرم». گفتمش: «سبحان اللّه! از اين كار چه مىخواهى؟ كشته شدن همين كسان كه مىبينى در ميانشان گرفتهاند تو را بس». گفت: «به خدا به او حمله مىبرم» و حمله بُرد و پس نيامد تا سر او را با شمشير بزد كه پسر به رو در افتاد و گفت: «عمو جانم». گويد: حسين چون عقاب برجست و همانند شيرى خشمگين حمله آورد و عمر را با شمشير بزد كه دست خود را حايل شمشير كرد و از زير، موفّق به قطع شد و بانگ زد و عقب رفت.
گويد: تنى چند از سواران مردم كوفه حمله آوردند كه عمر را از دست حسين رهايى دهند. اسبان رو به عمر آوردند و سُمهاى آنها به حركت آمد و اسبان و سواران جولان كردند و او را لگدمال كردند تا جان داد. وقتى غبار برفت، حسين را ديدم كه بر سر پسر ايستاده بود و پسر با دو پاى خويش زمين را مىخراشيد و حسين مىگفت: «ملعون باد قومى كه تو را كشتند! به روز رستاخيز، جدّ تو از جمله دشمنان آنها خواهد بود». آن گاه گفت: «به خدا براى عمويت گران است كه او را بخوانى، امّا جوابت ندهد يا جوابت دهد، امّا صدايى سودت ندهد! به خدا دشمنش بسيار است و ياورش اندك!».
گويد: آن گاه وى را برداشت. دو پاى پسر را ديدم كه روى زمين مىكشيد و حسين سينه به سينه وى نهاده بود. گويد: با خودم گفتم: «او را چه مىكند؟». وى را ببُرد، و با پسرش على اكبر و ديگر كشتگان خاندانش ـ كه اطراف وى بودند ـ به يكجا نهاد.