گويد: سر وى را ديدم كه به دست چند كس بود. اين يكى مىگفت: «من كشتمش». و آن يكى مىگفت: «من كشتمش». پيش عمر بن سعد آمدند كه گفت: «بگو مگو مكنيد! اين را يك سرنيزه نكشته». و بدين سان آنها را از هم جدا كرد.
ضحّاك بن عبد اللّه مشرقى گويد: وقتى ديدم ياران حسين كشته شدهاند و نوبت وى و خاندانش رسيده و با وى بجز سويد بن عمر و خثعمى و بشير بن عمرو حضرمى نمانده، بدو گفتم: «اى پسر پيمبر خداى! مىدانى قرار ميان من و تو چه بود كه گفتم تا وقتى كه جنگاورى باشد به كمك تو جنگ مىكنم و چون جنگاورى نماند، اجازه دارم بروم». و به من گفتى: «خوب»؟!
گفت: «راست مىگويى؛ امّا چگونه توانى رفت؟ اگر مىتوانى اجازه دارى». گويد: به طرف اسبم رفتم، چنان شده بود كه وقتى ديدم اسبان ياران ما را از پاى مىاندازند، آن را بردم و در خيمه يكى از يارانمان ميان خيمهها جاى دادم و بازگشتم و پياده به جنگ پرداختم و پيش روى حسين، دو كس را كشتم و دست يكى را قطع كردم و حسين بارها به من گفت: «دستت از كار نيفتد! خدا دستت را نبرد! خدايت از جانب خاندان پيمبر، پاداش نيك دهد!».
گويد: همين كه اجازه داد، اسب را از خيمه در آوردم و بر آن نشستم. آن گاه زدمش تا سر سُم بلند شد و آن را ميان قوم تاختم كه راه گشودند و پانزده كس از آنها پياده مرا دنبال كردند تا به كنار دهكدهاى نزديك ساحل فرات رسيديم و چون به من رسيدند، سوى آنها تاختم و كثير بن عبد اللّه شعبى و ايّوب بن مشرح حيوانى و قيس بن عبد اللّه صايدى، مرا شناختند و گفتند: «اين، ضحّاك بن عبد اللّه مشرقى است. اين، پسر عموى ماست. شما را به خدا دست از او بداريد!».