257
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

گويد: سر وى را ديدم كه به دست چند كس بود. اين يكى مى‏گفت: «من كشتمش». و آن يكى مى‏گفت: «من كشتمش». پيش عمر بن سعد آمدند كه گفت: «بگو مگو مكنيد! اين را يك سرنيزه نكشته». و بدين سان آنها را از هم جدا كرد.

ضحّاك بن عبد اللّه‏ مشرقى گويد: وقتى ديدم ياران حسين كشته شده‏اند و نوبت وى و خاندانش رسيده و با وى بجز سويد بن عمر و خثعمى و بشير بن عمرو حضرمى نمانده، بدو گفتم: «اى پسر پيمبر خداى! مى‏دانى قرار ميان من و تو چه بود كه گفتم تا وقتى كه جنگاورى باشد به كمك تو جنگ مى‏كنم و چون جنگاورى نماند، اجازه دارم بروم». و به من گفتى: «خوب»؟!

گفت: «راست مى‏گويى؛ امّا چگونه توانى رفت؟ اگر مى‏توانى اجازه دارى». گويد: به طرف اسبم رفتم، چنان شده بود كه وقتى ديدم اسبان ياران ما را از پاى مى‏اندازند، آن را بردم و در خيمه يكى از يارانمان ميان خيمه‏ها جاى دادم و بازگشتم و پياده به جنگ پرداختم و پيش روى حسين، دو كس را كشتم و دست يكى را قطع كردم و حسين بارها به من گفت: «دستت از كار نيفتد! خدا دستت را نبرد! خدايت از جانب خاندان پيمبر، پاداش نيك دهد!».

گويد: همين كه اجازه داد، اسب را از خيمه در آوردم و بر آن نشستم. آن گاه زدمش تا سر سُم بلند شد و آن را ميان قوم تاختم كه راه گشودند و پانزده كس از آنها پياده مرا دنبال كردند تا به كنار دهكده‏اى نزديك ساحل فرات رسيديم و چون به من رسيدند، سوى آنها تاختم و كثير بن عبد اللّه‏ شعبى و ايّوب بن مشرح حيوانى و قيس بن عبد اللّه‏ صايدى، مرا شناختند و گفتند: «اين، ضحّاك بن عبد اللّه‏ مشرقى است. اين، پسر عموى ماست. شما را به خدا دست از او بداريد!».


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
256

قال: فرأيت رأسه في أيدي رجال ذوي عدّة، هذا يقول: أنا قتلته، وهذا يقول: أنا قتلته، فأتوا عمر بن سعد فقال: لا تختصموا، هذا لم يقتله سنان واحد، ففرّق بينهم بهذا القول.

قال أبو مخنف: حدّثني عبداللّه‏ بن عاصم، عن الضحّاك بن عبداللّه‏ المشرقي، قال: لمّا رأيت أصحاب الحسين قد اُصيبوا، وقد خلص إليه وإلى أهل بيته، ولم يبقَ معه غير سويد بن عمرو بن أبي المطاع الخثعمي وبشير بن عمرو الحضرمي، قلت له: يا بن رسول اللّه‏، قد علمت ما كان بيني وبينك، قلت لك: اُقاتل عنك ما رأيت مقاتلاً، فإذا لم أرَ مقاتلاً، فأنا في حلّ من الانصراف، فقلت لي: نعم، قال: فقال: ۵ / ۴۴۵

صدقت، وكيف لك بالنجاء؟! إن قدرت على ذلك فأنت في حلّ، قال: فأقبلت إلى فرسي وقد كنت حيث رأيت خيل أصحابنا تعقر، أقبلت بها حتّى أدخلتها فسطاطاً لأصحابنا بين البيوت، وأقبلت اُقاتل معهم راجلاً، فقتلت يومئذ بين يدي الحسين رجلين، وقطعت يد آخر، وقال لي الحسين يومئذ مراراً: لا تشلل، لا يقطع اللّه‏ يدك، جزاك اللّه‏ خيراً عن أهل بيت نبيّك صلى‏الله‏عليه‏و‏آله !

فلمّا أذن لي استخرجت الفرس من الفسطاط، ثمّ استويت على متنها، ثمّ ضربتها حتّى إذا قامت على السنابك‏رميت بها عرض القوم، فأفرجوا لي، واتّبعني منهم خمسة عشر رجلاً حتّى انتهيت إلى شُفَيَّة، قرية قريبة من شاطئ الفرات، فلمّا لحقوني عطفت عليهم، فعرفني كثير بن عبداللّه‏ الشعبي وأيّوب بن مشرح الخيواني وقيس بن عبداللّه‏ الصائدي، فقالوا: هذا الضحّاك بن عبداللّه‏ المشرقي، هذا ابن عمّنا، ننشدكم اللّه‏ لمّا كففتم عنه! فقال ثلاثة نفر من بني تميم كانوا معهم: بلى واللّه‏، لنجيبنّ إخواننا وأهل دعوتنا إلى ما أحبّوا من الكفّ عن صاحبهم، قال: فلمّا تابع التميميّون أصحابي كفّ الآخرون، قال: فنجّاني اللّه‏.

  • نام منبع :
    واقعه عاشورا(در منابع کهن)
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران پژوهشکده علوم و معارف حدیث
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1395
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 39147
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به