گويد: شمشير ابن حضير در سر وى به جا مانده بود، گويى مىبينمش كه شمشير را تكان مىداد و از سر او بيرون مىكشيد.
گويد: رضى بن منقذ عبدى به برير حمله برد و در گردن وى آويخت و مدّتى كشاكش كردند، عاقبت برير بر سينه وى نشست و رضى گفت: «اهل جنگ و دفاع كجا شدند؟». گويد: كعب بن جابر بن عمرو ازدى خواست سوى او حمله برد، بدو گفتم: «اين، برير بن حضير قارى است كه در مسجد به ما قرآن مىآموخت».
گويد: پس با نيزه، حمله بُرد و آنها را در پشت برير جا داد و چون سوزش نيزه را دريافت، بر او جست و چهرهاش را گاز گرفت و يك طرف بينىاش را كند. كعب بن جابر ضربت زد تا او را بينداخت و سر نيزه را به پشت او فرو برده بود. آن گاه پيش رفت و چندانش با شمشير بزد كه جان داد.
عفيف گويد: گويى مرد عبدى از پاى در آمده را مىبينم كه از جاى برخاست و خاك از قباى خويش مىتكانيد و مىگفت: «اى برادر ازدى ! خدمتى به من كردى كه هرگز آن را فراموش نمىكنم».
راوى گويد: «گفتم: اين را ديدى؟». گفت: «آرى. چشمم ديد و گوشم شنيد». گويد: وقتى كعب بن جابر بازگشت، زنش با خواهرش نوار، دختر جابر بدو گفت: «به دشمنان پسر فاطمه كمك كردى و سَرور قاريان را كشتى! كارى فجيع كردى. به خدا هرگز يك كلمه با تو سخن نمىگويم!».
كعب بن جابر گفت:
اى زن نكوهيده ! از احوال من بپرس، تا به تو بگويند
در آن روز، با حسين [چه كردم]، در حالى كه نيزهها آماده كارزار بودند.
آيا ناپسندترين مطلوبِ تو را نياوردم
در حالى كه در آن روز ترسناك، آنچه كردم، بر من مُشتَبَه نبود (كارم درست بود).
با من نيزهاى بود كه سرش خيانت ننمود
و شمشير سپيدى كه با دو لبه تيز و بُرّان
آن را برهنه كرده، ميان گروهى بر كشيدم
كه دينشان، دين من نبود ؛ چرا كه من به دين اُموَيان، خشنودم.
و از نوجوانى تا كنون، چشمانم مانند آنها را
چه در روزگارِ ايشان، و چه پيش از آن، نديده بود، با كوبندهترين ضربههاى شمشير، به گاهِ نبرد.