گويد: مرد كلبى گفت: «اى روسپى زاده! هماوردى يكى را خوش ندارى تا يكى ديگر بيايد كه بهتر از تو باشد. آن گاه حمله بُرد و با شمشير خويش او را بزد چندان كه جان داد. در آن حال كه سرگرم وى بود و با شمشير مىزد، سالم سوى وى حمله برد و بانگ زد: «برده، سوى تو آمد». امّا عبد اللّه اعتنايى نكرد تا نزديك شد و پيشدستى كرد و ضربتى بزد كه مرد كلبى، دست چپ خويش را جلوِ آن بُرد و انگشتان دست چپش بيفتاد. آن گاه مرد كلبى به او پرداخت و چندان ضربتش زد كه جان داد.
مرد كلبى كه هر دو را كشته بود، بيامد و رجزى به اين مضمون مىخواند:
اگر نمىشناسيدم، من فرزند كلبم
و نَسَب از تيره عليم دارم.
مردى زهره دارم و عصبدار
و هنگام حادثه، سست نيستم.
اُمّ وهب! تعهّد مىكنم كه
در ضربت زدن از آنها پيشدستى كنم
و ضربتم، ضربت جوان مؤمن باشد.
گويد: اُمّ وهب، زن وى چماقى برگرفت و سوى شوهر خويش رفت و مىگفت: «پدر و مادرم به فدايت! از پاكان، از باقىماندگان محمّد دفاع كن».
گويد: عبد اللّه، سوى وى آمد كه او را پيش زنان ببرد و زن، جامه وى را گرفته بود مىكشيد و مىگفت: «نمىگذارمت بايد من هم با تو بميرم». گويد: حسين، آن زن را ندا داد و گفت: «خدا شما خاندان را پاداش نيك دهد! اى زن! خدايت رحمت آرد! پيش زنان بازگرد و با آنها بنشين كه بر زنان، پيكار نيست». و اُمّ وهب پيش زنان بازگشت.
گويد: عمرو بن حجّاج ـ كه بر پهلوى راست قوم بود ـ به پهلوى راست حمله آورد و چون نزديك حسين رسيد، در مقابل وى زانو زدند و نيزهها را به طرف آنها دراز كردند و اسبان در مقابل نيزهها پيشرفت نتوانست و راه بازگشت گرفت كه آنها را تيرباران كردند، چند كس را بكشتند و چند كس ديگر را زخمدار كردند.