على بن حسين گويد: «فرستادهاى از جانب عمر بن سعد پيش ما آمد و جايى ايستاد كه صدا رس بود و گفت: تا فردا مهلتتان داديم. اگر تسليم شديد، شما را پيش اميرمان عبيد اللّه بن زياد مىفرستيم و اگر نپذيرفتيد، ولكنتان نيستيم». على بن حسين گويد: «وقتى عمر بن سعد بازگشت، و اين به نزديك شبانگاه بود، حسين، ياران خويش را فراهم آورد».
گويد: نزديك او شدم كه بشنوم كه بيمار بودم. شنيدم پدرم با ياران خويش مىگفت: «ستايش خداى تبارك و تعالى مىگويم؛ ستايش نيكو، و او را بر گشايش و سختى، حمد مىكنم. خدايا! حمد تو مىكنم كه ما را به پيمبرى كرامت دادى و قرآن را به ما ياد دادى و به كار دين دانا كردى. گوش و چشم و دلمان بخشيدى و جزو مشركانمان نكردى. امّا بعد، يارانى شايستهتر و بهتر از يارانم نمىشناسم و خاندانى از خاندان خودم نكوتر و خويشدوستتر.
خدا همهتان را از جانب من پاداش نيك دهد! بدانيد كه مىدانم فردا روزمان با اين دشمنان چه خواهد شد. بدانيد كه من اجازهتان مىدهم، با رضايت من همگىتان برويد كه حقّى بر شما ندارم. اينك شب به برتان گرفته، آن را وسيله رفتن كنيد».
ضحّاك بن عبد اللّه مشرقى همدانى گويد: من و مالك بن نضر ارحبى، پيش حسين رفتيم و به او سلام گفتيم. آن گاه پيش وى نشستيم. سلام ما را جواب گفت و خوش آمد گفت و پرسيد كه براى چه آمدهايم؟
گفتيم: «آمدهايم به تو سلام گوييم و از خدا براى تو سلامت خواهيم و ديدار تازه كنيم و خبر اين كسان را با تو بگوييم. به تو مىگوييم كه به جنگ تو اتّفاق دارند. كار خويش را بنگر». گويد: حسين عليهالسلام گفت: «خدا مرا بس كه نيكو تكيهگاهى است». گويد: آن گاه حرمت كرديم و سلام گفتيم و براى او دعا كرديم.