گويد: عمر بن سعد بدو گفت: «خدايت رحمت كناد! اگر خواهى مرا معاف دارى، بدار». عبيد اللّه گفت: «بله به شرط آن كه فرمان ما را پسمان دهى». گويد: و چون با وى چنين گفت، عمر بن سعد گفت: «امروز را مهلتم ده تا بينديشم». گويد: پس برفت و با نيكخواهان خويش مشورت كرد و با هر كه مشورت كرد، او را منع كرد.
گويد: حمزة بن مغيرة بن شعبه، خواهرزاده وى بيامد و گفت: «دايى جان! تو را به خدا به مقابله حسين مرو كه عصيان خدا كردهاى و رعايت خويشاوندى نكردهاى. به خدا اگر از دنيا و مال خويش بگذرى و حكومت همه زمين را داشته باشى و واگذارى، از آن بهتر كه با خون حسين به پيشگاه خدا روى!».
گويد: عمر بن سعد بدو گفت: «إن شاء اللّه نمىروم». عبد اللّه بن يسار جهنى گويد: وقتى به عمر بن سعد دستور داده بودند سوى حسين حركت كند، پيش وى رفتم. به من گفت: «امير دستورم داد سوى حسين حركت كنم و اين كار را نپذيرفتم». گفتم: «خدايت قرين صواب بدارد! خدايت قرين هدايت بدارد! بمان، مرو و مكن». گويد: از پيش وى برفتيم و يكى بيامد و گفت: «اينك عمر بن سعد، كسان را براى حركت سوى حسين مىخواند».
گويد: پيش وى رفتم و ديدمش كه نشسته بود. چون مرا ديد، روى از من بگردانيد و بدانستم كه آهنگ رفتن سوى حسين دارد و از پيش وى در آمدم.
گويد: عمر بن سعد، پيش عبيد اللّه بن زياد رفت و گفت: «خدايت قرين صلاح بدارد! اين كار را به من دادهاى و مردم از آن خبر يافتهاند. اگر رأى تو اين است كه اين كار عمل شود، عمل كن و با اين سپاه، يكى از بزرگان كوفه را كه من در كار جنگ، كفايت و لياقت، برتر از او نخواهم بود، به مقابله حسين فرست». گويد: كسانى را براى عبيد اللّه نام بُرد؛ امّا او گفت: «نمىخواهد بزرگان كوفه را به من بشناسانى! در باره كسى كه مىخواهم بفرستم، از تو نظر نمىخواهم. اگر با سپاه ما مىروى كه بهتر و گر نه، فرمان ما را پس بفرست».