149
واقعه عاشورا(در منابع کهن)

عبد اللّه‏ بن سليم و مذرى بن مشعل، هردوان اسدى، گويند: وقتى حجّ خويش را به سر برديم، همه فكرمان اين بود كه در راه به حسين برسيم و ببينيم كار و وضع وى چه مى‏شود.

گويند: بيامديم و شترانمان با شتاب راه پيمودند تا در زرود به حسين رسيديم. به او كه نزديك شديم، يكى از مردم كوفه را ديديم كه وقتى متوجّه حسين شد، راه كج كرد.

گويد: امّا حسين توقّف كرد. گويى آهنگ او داشت. سپس از او گذشت و برفت. سوى وى رفتيم و يكى‏مان به ديگرى گفت: «پيش اين كس رَويم و پرسش كنيم اگر از كوفه خبرى دارد، بدانيم». پس برفتيم تا به وى رسيديم و گفتيم: «سلام بر تو». گفت: «بر شما نيز سلام، با رحمت خداى». گفتيم: «از كدام قبيله‏اى؟». گفت: «اسدى‏ام». گفتيم: «ما نيز اسدى‏ايم. تو كيستى؟». گفت: «بكير بن مثعبه». گويند: ما نيز نسبت خويش بگفتيم. آن گاه گفتيم: «از كار مردمى كه پشت سر نهاده‏اى، با ما خبر گوى». گفت: «بله، در كوفه بودم كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه كشته شدند. ديدمشان كه پايشان را گرفته بودند و در بازار مى‏كشيدند». گويند: برفتيم تا به حسين رسيديم و با وى همراه شديم تا شبانگاه به ثعلبيه رسيديم و چون فرود آمد، پيش وى رفتيم و سلامش گفتيم كه سلام ما را پاسخ گفت.

گفتيم: «خدايت رحمت كناد! خبرى داريم اگر مى‏خواهى آشكارا بگوييم و اگر خواهى نهانى». گويند: «ياران خويش را نگريست و گفت: در قبال اينان رازى نيست». گفتيم: «سوارى را كه شب پيش به تو رسيد ديدى؟». گفت: «آرى و مى‏خواستم از او پرسش كنم». گفتيم: «ما از او خبركشى كرديم و زحمت پرسش از او را عهده كرديم. وى يكى از بنى اسد بود، از قبيله ما. صاحب رأى درست و راستى و فضيلت و خِرَد. به ما گفت كه در كوفه بوده كه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته‏اند و ديده كه آنها را در بازار مى‏كشيده‏اند». گفت: «إنّا للّه‏ و إنّا إليه راجعون!» و اين را چندين بار، تكرار كرد.

گفتيم: «تو را به خدا به خاطر جان و خاندانت از همين جا برگرد، كه در كوفه، نه ياور دارى نه پيرو! و بيم داريم كه بر ضدّ تو باشند». گويند: در اين وقت، پسران عقيل بن ابى طالب پيش دويدند.


واقعه عاشورا(در منابع کهن)
148

قالا: فأقبلنا حتّى لحقنا بالحسين، فسايرناه حتّى نزل الثعلبية ممسياً، فجئناه حين نزل، فسلّمنا عليه فردّ علينا، فقلنا له: يرحمك اللّه‏، إنّ عندنا خبراً، فإن شئت حدّثنا علانية، وإن شئت سرّاً؟

قال: فنظر إلى أصحابه وقال: ما دون هؤاء سر.

فقلنا له: أ رايت الراكب الذي استقبلك عشاء أمس؟ قال: نعم، وقد أردت مسألته، فقلنا: قد استبرأنا لك خبره، وكفيناك مسألته، وهو امرؤمن أسد منّا، ذو رأي وصدق، وفضل وعقل، و أنه حدّثنا أنّه لم يخرج من الكوفة حتّى قتل مسلم بن عقيل وهانئ بن عروة، وحتّى رآهما يجرّان في السوق بأرجلهما!!

فقال: إِنَّا للّه‏ِِ وإِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ! رحمة اللّه‏ عليهما، فردّد ذلك مراراً.

فقلنا: ننشدك اللّه‏ في نفسك وأهل بيتك إلاّ انصرفت من مكانك هذا، فإنّه ليس لك بالكوفة ناصر ولا شيعة، بل نتخوّف أن تكون عليك! قال: فوثب عند ذلك بنو عقيل بن أبي طالب.

تعداد بازدید : 39829
صفحه از 1023
پرینت  ارسال به