گويند: حسين بر خانه خدا و ميان صفا و مروه طواف كرد و چيزى از موى خود را چيد و احرام عمره بگذاشت. آن گاه سوى كوفه روان شد و ما با كسان سوى منا رفتيم.
ابو سعيد عقيصى به نقل از يكى از ياران خويش گويد: حسين بن على را ديدم كه در مكّه با عبد اللّه بن زبير ايستاده بود. ابن زبير به او گفت: «اى پسر فاطمه! نزديك بيا» و حسين، گوش به او فرا داد كه آهسته با وى سخن كرد.
گويد: آن گاه حسين روى به ما كرد و گفت: «مىدانيد ابن زبير چه مىگويد؟». گفتيم: «خدا ما را فداى تو كند! نمىدانيم». گفت: «مىگويد در اين مسجد بمان تا مردم را بر تو فراهم كنم». گويد: آن گاه حسين گفت: «به خدا اگر يك وجب بيرون از مسجد كشته شوم، بهتر از آن مىخواهم كه يك وجب داخل آن كشته شوم! به خدا اگر در سوراخ يكى از خزندگان باشم، بيرونم مىكشند تا كار خودشان را انجام دهند! به خدا به من تعدّى مىكنند چنانكه يهودان به روز شنبه تعدّى كردند!».
عقبة بن سمعان گويد: وقتى حسين از مكّه در آمد، فرستادگان عمرو بن سعيد بن عاص به سالارى يحيى بن سعيد، راه او را گرفتند و گفتند: «بازگرد، كجا مىروى؟». گويد: امّا حسين مقاومت كرد و روان شد و دو گروه به دفع همديگر پرداختند و تازيانهها به كار افتاد. حسين و ياران وى به سختى مقاومت كردند. پس از آن، حسين عليهالسلام به راه خويش رفت كه بر او بانگ زدند: «اى حسين! مگر از خدا نمىترسى، از جماعت برون مىشوى و ميان اين امّت، تفرقه مىآورى؟».
حسين، گفتار خدا عز و جل را خواند كه: «عمل من خاص من است، و عمل شما خاص شماست و شما از عملى كه من مىكنم، بيزاريد و من نيز از اعمالى كه شما مىكنيد، بيزارم».
گويد: آن گاه حسين برفت تا به تنعيم رسيد و كاروانى را آن جا ديد كه از يمن مىآيد و بحير بن ريسان حميرى كه از جانب يزيد، عامل يمن بود براى وى فرستاده بود. بار كاروان، روناس و حُلّه بود كه پيش يزيد مىبردند. حسين، كاروان را بگرفت و همراه ببرد. پس از آن به شتربانان گفت: «شما را مجبور نمىكنم، هر كه خواهد با ما به عراق آيد، كرايه او را مىدهيم و مصاحبتش را نكو مىداريم و هر كه نخواهد و همين جا از ما جدا شود، كرايه او را به مقدار مسافتى كه پيموده، مىدهيم».