۱۰۵۶.تاريخ دمشق ـ به نقل از هرثمة بن سَلمى ـ :با على عليه السلام در يكى از جنگ هايش بيرون رفتيم . رفت و رفت تا به كربلا رسيد . در زير درختى پياده شد و نماز خواند . سپس قدرى خاك از زمين برداشت و آن را بوييد و آن گاه فرمود : «خوشا تو ، اى خاك! مردمانى در تو كشته خواهند شد كه بدون حسابرسى وارد بهشت مى شوند» .
از جنگ باز گشتيم و على عليه السلام كشته شد و اين حديث را فراموش كردم.
بعدها ، در سپاهى كه براى جنگ با حسين عليه السلام مى رفت ، شركت كردم . چون به آن سرزمين رسيدم ، چشمم به آن درخت افتاد و به ياد حديث افتادم . سوار بر اسبم به سوى حسين تاختم و گفتم : «تو را بشارت مى دهم ، اى فرزند دخت پيامبر خدا !» و آن سخن [ پدرش ] را برايش گفتم .
حسين عليه السلام فرمود : «با ما هستى ، يا بر ضدّ ما؟» .
گفتم : نه با تو هستم و نه بر ضدّ تو . من خانواده را رها كرده ام . من [ چه و چه خود را ] رها كرده ام .
حسين عليه السلام فرمود : «اگر با ما نيستى ، از اين سرزمين برو ؛ زيرا ـ سوگند به آن كه جان حسين در دست اوست ـ ، هر مردى كه امروز ، شاهد كشته شدن ما باشد ، قطعا به دوزخ مى رود» .
من از آن سرزمين ، گريزان رفتم تا آن كه قتلگاه او از نظرم ناپديد شد .
۱۰۵۷.وقعة صفّين ـ به نقل از ابو عبيده ـ :هرثمة بن سليم گفت: با على بن ابى طالب عليه السلام به جنگ صفّين رفتيم . چون در كربلا فرود آمديم ، نماز را به جماعت با ما خواند . سلام كه داد ، قدرى از خاك آن جا را برداشت و بوييد و سپس فرمود: «زهى تو ، اى خاك! مردمانى از تو محشور خواهند شد كه بى حسابرسى به بهشت مى روند» .
چون هرثمه از جنگ به نزد همسرش جرداء دختر سمير ـ كه شيعه على عليه السلام بود ـ باز گشت ، به او گفت : آيا تو را از دوستت ابو الحسن شگفت زده نكنم؟ در كربلا كه فرود آمديم ، قدرى از خاك آن جا را برداشت و بوييد و گفت : «زهى تو ، اى خاك ! مردمانى از تو محشور خواهند شد كه بى حسابرسى به بهشت مى روند» . مگر او علم غيب دارد؟
همسرش گفت : دست بردار ، اى مرد! امير مؤمنان ، جز حق نگفته است.
[ هرثمه گفت : ] زمانى كه عبيد اللّه بن زياد ، لشكرى به سوى حسين بن على و يارانش فرستاد ، من نيز در جمع سوارانى بودم كه او گسيل داشت . چون به آن مردمان و حسين و يارانش رسيديم ، منزلگاهى را كه على عليه السلام ما را در آن جا فرود آورد و زمينى را كه از خاك آن برداشت ، شناختم و آن سخنى را كه گفته بود ، به ياد آوردم . پس ، از آمدنم ناراحت شدم و سوار بر اسبم نزد حسين رفتم و بر او سلام كردم و آنچه را از پدرش در اين منزلگاه شنيده بودم ، برايش باز گفتم.
حسين عليه السلام گفت : «تو با ما هستى ، يا بر ضدّ ما؟» .
گفتم : اى فرزند پيامبر خدا ! نه با تو هستم و نه بر ضدّ تو . زن و فرزندانم را رها كرده ام و آمده ام و از ابن زياد بر آنان مى ترسم.
حسين عليه السلام گفت : «پس بگريز و برو تا شاهد كشته شدن ما نباشى ؛ زيرا ـ سوگند به آن كه جان من در دست اوست ـ ، هر مردى كه امروز ، شاهد كشته شدن ما باشد و يارى مان نرساند ، خداوند ، او را در آتش مى افكند ».
هرثمه گفت : من از آن سرزمين گريختم تا جايى كه محلّ كشته شدن او از نظرم ناپديد شد.