۹۵۵. المستدرك على الصحيحين ـ به نقل از ابن عبّاس ـ : وليد بن مغيره نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد . ايشان برايش قرآن خواند . گويا تحت تأثير قرار گرفت . خبر به ابو جهل رسيد . نزد وليد
آمد و گفت : عمو جان! قومت در نظر دارند برايت مالى جمع كنند .
وليد گفت : چرا؟
ابو جهل گفت : تا به تو بدهند ؛ چون تو نزد محمّد رفتهاى تا از جانب او به نوايى برسى .
وليد گفت : قريش خوب مىدانند كه من ثروتمندترين مرد قريش هستم .
ابو جهل گفت : پس در باره او چيزى بگو كه قومت بدانند تو منكر او هستى يا او را خوش نمىدارى .
وليد گفت : چه بگويم؟ به خدا سوگند ، در ميان شما هيچ كس نيست كه به اندازه من شعر بشناسد و به رجز و قصيده و اشعار جنّيان ، آگاهتر از من باشد . به خدا سوگند كه آنچه او مىگويد ، به هيچ يك از اينها نمىماند . به خدا سوگند ، سخن او ، حلاوت و زيبايى خاصّى دارد و [چون درختى است كه ]شاخههايش پر از ميوه است و ريشهاش شاداب . بالاتر از هر سخنى است و بالاتر از آن وجود ندارد ، و آنچه را پايينتر از آن است ، خُرد مىكند .
ابو جهل گفت : قومت از تو راضى نمىشوند ، تا آن كه در باره او چيزى بگويى .
وليد گفت : پس بگذار تا بينديشم . و چون انديشيد ، گفت : سخنان او جادوست و تأثيرى متفاوت با ديگر جادوها دارد .
پس ، اين آيه نازل شد : «مرا با آن كه [او را] تنها آفريدم وا گذار ...» .