حديث
۸۰۱. تفسير القمّى ـ به نقل از هشام بن سالم ، از امام صادق عليه السلام ، در بيانِ حديث معراج ـ : پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «صدايىشنيدم كه مرا به وحشتانداخت. جبرئيل گفت: شنيدى، اى محمّد؟
گفتم: آرى. گفت: اين [صداى] خَر سنگى بود كه هفتاد سال پيش ، از لبه جهنّم انداختم و اكنون به تهِ آن رسيد» .
[اصحاب] گفتند: از آن پس، پيامبر خدا صلى الله عليه و آله تا زنده بود ، خنده به لبانش نيامد .
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود : «پس، جبرئيل بالا رفت و من همراه او تا آسمان دنيا بالا رفتم. بر آن آسمان ، فرشتهاى گمارده شده بود كه به او اسماعيل مىگويند . او صاحب همان رُبايشى است كه خداوند عز و جل فرموده است: «مگر آن كسى كه ربود ، ربودنى . پس ، بر او شعله روشنى از پس در آمد» . و در زير [فرمانِ] او ، هفتاد هزار فرشته بودند و زير [فرمانِ] هر يك از آنها نيز هفتاد هزار فرشته .
او (اسماعيل) گفت: اى جبرئيل ! اين كه همراه توست ، كيست ؟
جبرئيل گفت: محمّد صلى الله عليه و آله .
گفت: مگر برانگيخته شده است؟
گفت: آرى.
پس، آن فرشته در را گشود و به او سلام كردم و او به من سلام كرد . برايش طلب آمرزش كردم و او نيز برايم طلب آمرزش كرد و گفت: خوش آمدى ، اى برادر مخلص و اى پيامبر پاك ! و فرشتگان به استقبالم آمدند تا آن كه وارد آسمان دنيا شدم . به هر فرشتهاى كه بر مىخوردم ، خندان و شادان بود ، تا آن كه به فرشتهاى از فرشتگان برخوردم كه هنوز مخلوقى تنومندتر از او نديدهام و چهرهاى زشت و خشمآلود داشت. او نيز همانند ديگر فرشتگان برايم دعا كرد ؛ امّا نخنديد و آن شادمانى و خندهاى را كه در ديگر فرشتگان ديدم ، در او مشاهده نكردم. گفتم: اين كيست ، اى جبرئيل ؟ به راستى كه ترسيدم !
گفت: جا دارد كه از او بترسى . همه ما از او مىترسيم. اين ، مالك، دوزخبان است. او هرگز نخنديده استو از زمانىكه خداوند، او را بر دوزخ گماشته، هر روز، خشم وكيناو بردشمنان خدا و گنهكاران ، افزوده مىشود. خداوند به وسيله او ، از آنان انتقام مىگيرد. اگر بنا بود پيش از تو يا پس از تو به روى كسى بخندد ، قطعا به روى تو مىخنديد ؛ امّا او [هرگز ]نمىخندد.
من به او سلام كردم. سلامم را پاسخ گفت و به بهشت ، نويدم داد. به جبرئيل ـ كه مقامش چنان است كه خداوند در وصف او فرموده: «[فرمانش] مُطاع و [نزد خداوند ،] امين است» ـ
گفتم: به او دستور نمىدهى كه آتش را به من نشان دهد؟
جبرئيل به او گفت: اى مالك ! آتش را به محمّد ، نشان بده.
او درپوش جهنّم را برداشت و درى از آن را گشود. شعلهاى درخشان از آن به آسمان رفت و جهنّم فوران كرد. چنان لرزهاى بر من افتاد كه خيال كردم آنچه ديدم ، مرا فرو خواهد گرفت.
به جبرئيل گفتم: اى جبرئيل ! به او بگو درپوش آن را بگذارد.
مالك ، دستور داد و به شعله گفت: بر گرد . و شعله به جاى خود باز گشت» .