پیامبر[[ص]] مواجه میشدند که نمیفهمیدندش، مثل صحابه کمرو نبودند [[و درخواست توضیح میکردند]]. در هر حال، طبق هر دو تفسیر، تصویر صحابه در کل منفی است. گرچه این مفروضات در سالهای بعدی تبدیل به نظریه نحویِ مقبول شدند، اما خودآگاهیِ زبانیِ لازم برای انجام چنین تحلیلی در واقع بسیار دیرتر و در دوره امویان در حال شکلگیری بود، و تازه در اوایل دوره عباسی به آن مرحلهای از بلوغ رسید که در این عبارت از کتاب سُلَیم مشاهده میکنیم.۱
مسلماً این امکان وجود دارد که توصیفِ ارائهشده در اینجا جدلی در لفافه باشد. شاید فقط امام است که ملاکهای این نوع چهارم را داراست، و امام است که (بر طبق برخی از آموزههای شیعی) از سنت آگاهی کامل دارد. بدین ترتیب، امام میتواند عناصر سنت را کنار بگذارد، بدون آنکه بیم آن را داشته باشد که نکند قضاوتش درباره منسوخ بودنِ آن عناصر اشتباه باشد. من چنین برداشتی از متن را ممکن میدانم، اما بعید است که جزئی از صورتبندیِ اصلی باشد؛ چراکه در این صورت متن سُلیم را بدانجا میکشاند تا درباره اینکه روایاتِ چه کسی را برگزیند، سختگیر باشد. اگر این صرفاً ناظر به روایاتِ منقول از علی[[ع]] بود، این مطلب میبایست به شیوهای سرراستتر بیان میشد. علاوه بر این، مدتی طول کشید تا در تفکر شیعه (بهویژه امامیه) این ایده بسط یابد که امام داورِ نهایی درباره تفسیر درستِ سنت پیامبر[[ص]] است و در واقع، تنها در اواخر قرن نهم بود که این ایده بهعنوان جریان اصلی تثبیت شد.
اگر پیام اصلی این گزارش این باشد که فقط امامان میتوانند سنت پیامبر[[ص]] را منتقل کنند، چراکه فقط آنان به این مقولات دانش دارند، آن گاه در حقیقت علی[[ع]] دارد خودش را دقیقاً در نقش صحابهای قرار میدهد که همواره منظور پیامبر[[ص]] را میفهمیدند. علی میتوانست عام را از خاص، و ناسخ را از منسوخ تمییز دهد و شاید معنای ضمنی در اینجا این باشد که دیگر صحابه نمیتوانستند. به نظر میرسد که قرار است علی[[ع]] (و شاید تلویحا امامانِ بعد از او) نمونه آرمانی از راویِ تمامعیارِ سنت پیامبر[[ص]] دیده شود. اما حتی