257
جستارهایی در مدرسه کلامی کوفه

از همین‌جا می‌توانیم به یک حدس قوی دست پیدا کنیم که نظّام نیز وقتی از جسم لطیف سخن می‌گفت، در پی تبیین چیزی بود که از استادش هشام بن حکم درباره روح به دست آورده بود. از این منظر احتمالاً جسم لطیف نظّام همان چیزی است که تمام ویژگی‌های چیزی که ما بر آن اطلاق جسم می‌کنیم را دارد، اما با خصوصیتی که برای ما در این عالَم قابل درک نیست. تنها تفاوت نظّام با هشام در این است که نظّام در نهایت، صرفاً یگانه‌انگار است، درحالی‌که هشام بن حکم به این نکته توجه دارد که یگانه‌انگاری در حقیقت انسان با دوگانه‌انگاری در هویت این‌جهانی انسان به نحو کاملاً صحیحی قابل جمع است. تمایز نظریه هشام با نظّام همین جمع میان دوگانه‌انگاری و یگانه‌انگاری حقیقت انسان است. بدین ترتیب هشام در جایگاه متكلم امامی عصر حضور - افزون بر مقابله با معتقدان به جسمانی بودن حقیقت انسان - در مقابل دو گروه دیگر نیز قرار داشت كه یكی از آنها كه در رأسش نظّام بود، در عین باور به روح، بدن را جزیی از حقیقت انسان نمی‌دانستند۱ و گروه دیگری (همچون بشر بن معتمر و هشام بن عمرو۲) که در عین اینكه حقیقت انسان را ترکیبی از روح و بدن می‌دانستند، اما امکان استقلالی که هشام برای روح فراهم می‌کرد را در نظر نداشتند.

جمع‌بندی

در دوران نخستین شکل‌‌گیری کلام اسلامی بایستی از چهار نظریه اساسی درباره موضوع حقیقت انسان یاد کرد. صاحبان نظریه نخست که رویکردی کاملاً فیزیکالیستی دارند، معتقد بودند

1.. شخصیت‌هایی همچون خابط، فضل حدثی، بکر بن اخت عبدالله و پیروانشان که از نظریه نظّام در حقیقت انسان پیروی می‌کردند. اسفراینی به اعتقاد خابط دربارۀ روح تصریح كرده است؛‌ اسفراینی، التبصیر، ص۱۱۵: «وكان یقول ان الانسان فی الحقیقه هو الروح الخ». خابط وفضل حدثی (حدئی)‌ هر دو شاگرد نظام بوده‌اند (مشكور، فرهنگ فرق اسلامی، ص۱۵۰‌). به نظر می‌رسد هر دو به تناسخ قائل بوده‌اند؛ دربارۀ خابط، نک: اسفراینی‌، التبصیر، ص۱۱۴ و دربارۀ حدثی، نک: مشكور، فرهنگ فرق اسلامی؛ همچنین نک: اسفراینی، التبصیر، ص۹۲ که بکر بن اخت عبدالواحد را سرسلسله فرقه‌ای با نام «بکریه» معرفی می‌کند. بکر در دوران نظّام می‌زیسته و با عقیدۀ نظّام که حقیقت انسان روح است نه بدن موافق بوده است: «کان فی ایام النّظّام وکان یوافقه فی قوله ان الانسان هو الروح لا هذا القالب الذی تکون منه الروح‌».

2.. ‌قاضی عبدالجبار، المغنی، ج۱۱، ص۳۱۰. «حكى عن بشر بن المعتمر أنه: هذا الجسد الظاهر والروح الّذی یحیا به وهما بمجموعهما حیان‏...‌؛ وحكى عن هشام بن عمرو مثل قول بشر بن المعتمر لكنه كان یجعل الأعراض التى لا یكون الإنسان إلّا بها من أحد قسمى الإنسان».


جستارهایی در مدرسه کلامی کوفه
256

یعنی ادراک، زندگی، اراده و آزادی که همه اینها اولاً برای روح است. این به این معنا نیست که روح زنده و بدن مرده است، بلکه زمانی که روح در بدن حضور پیدا می‌کند بدن خودش زنده می‌شود و خودش حقیقتاً مدرِک می‌شود. وقتی می‌گوییم شخصی اراده دارد، یعنی همین دست او و همین انگشت‌‌های او که کاری را انجام می‌دهد صاحب اراده است، هرچند این اراده و قدرت به‌تبع روح باشد. روح انسان - آن‌گونه که فیلسوفان می‌گویند - جسم را عصا نمی‌کند، بلکه جسم بخشی از هویت انسان است. بدین ترتیب بهتر است نسبت روح و جسم را به آهنی که گداخته شده و به حدی می‌رسد که تمام آهن تبدیل به آتش می‌شود، تشبیه کنیم؛ دیگر آهن و آتشی در کار نیست، بلکه آنچه موجود است «آهنِ آتشین» است. در ساحت دوم یعنی عقل و اراده نیز این ما به الامتیاز اولاً به روح داده می‌شود؛ زیرا در ساحت سوم دیگر ماجرا از این قرار است که ما به روح به‌عنوان بخش اصلی و مستقل حقیقت انسان نگاه می‌کنیم. این بخش اصلی هرچند مجرّد، اما مجرّد نسبی است؛ بدین معنا که دارای بُعد، کمیت، کیفیت، حرکت و نقل و انتقال است، اما نه از نوعی که در این دنیا می‌شناسیم. برای مثال، بُعد دارد اما نه بُعدی که در این دنیا داریم، از همین‌رو، خیلی راحت‌‌تر از این دنیا در آن تداخل صورت می‌گیرد. تعبیر هشام درباره روح که می‌گوید‌‌: «نورٌ من الانوار»۱ اشاره به همین موضوع دارد که روح که حیات و ادراک از آن او است از کثافت و تاریکی این دنیا بهره‌‌ای ندارد. نوعی تجرید و مفهوم فرامادی که ویژگی‌ها این دنیا با این ویژگی‌‌ها را ندارد.

دیدگاه‌های هشام بن حکم همچون زنجیر به یک‌دیگر متصل‌‌اند. این اتصال زنجیروار در اینجا نیز قابل بازیابی است. اگر از هشام درباره حد داشتن یا نداشتن روح سؤال کنیم، چه‌بسا توجه ما را به نظریه‌‌ای که درباره خداوند ارائه داد جلب کند‌‌: این‌که خداوند جسم است اما نه مثل اجسام دیگر.۲ اینجا نیز از هشام بعید نیست که بگوید روح جسمی است اما نه مثل جسم بدن. به این معنا که اگر درباره خداوند می‌گفت جسم است و حد و تعین دارد، اما نه حد و تعینی همچون تعین‌‌های این اجسام که می‌شناسیم، اینجا به طریق اولی از او برمی‌آید که بگوید جسمی است که با چیزی که ما از جسم می‌دانیم متفاوت است؛ روح نوری از انوار است. ویژگی انبساط و ارتفاعی که هشام برای روح در مناظره نظّام بیان کرد نیز به همین نور بودن او ارتباط پیدا می‌کند.

1.. ‌اشعری، مقالات الاسلامیین، ص۶۱.

2.. همان، ص۳۱.

  • نام منبع :
    جستارهایی در مدرسه کلامی کوفه
    سایر پدیدآورندگان :
    جمعی از پژوهشگران؛ زیر نظر محمدتقی سبحانی
    تعداد جلد :
    1
    ناشر :
    انتشارات دارالحدیث
    محل نشر :
    قم
    تاریخ انتشار :
    1396
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 37317
صفحه از 572
پرینت  ارسال به