نمیدانست و معتقد بود خدا به واسطه صفت «علم» به امور عالم علم پیدا میکند و این علم خود صفتی است برای خداوند که نه جزء ذات اوست و نه غیر ذات. هشام این گونه دلیل میآورد که باور به علم ازلی الهی، باورمندی به ازلی بودن معلومات را در پی دارد، زیرا علم به معلوم موجود تعلق میگیرد؛ بدین معنا که لازمه علم ازلی خداوند به اشیا این است که اشیا نیز ازلی باشند.
نظریه ابن راوندی نیز در قسمت اخیر این بحث مانند هشام بود. ابن راوندی نیز معتقد بود اشیا زمانی شیئیت مییابند که در خارج محقق شوند و در این موقع است که میتوان گفت اشیا موجودیت دارند.۱ این مبنای ابن راوندی به نفی علم پیشینی خداوند منجر میشد؛ با این بیان که اگر شیء فقط به موجود گفته شود، باید خداوند به آنچه هنوز موجود نشده و شیء نیست، علم نداشته باشد. ابن راوندی برای حل این مسئله مدعی شد که علم خداوند به اشیا ازلی است؛ به این معنا که خداوند به اشیایی علم دارد که در آینده شیء خواهند شد.۲
بر این اساس، در مقایسه نظریه ابن راوندی با هشام باید گفت هر دو در اینکه شیء تا موجود نباشد شیء نیست مشترکاند، هرچند در علم پیشینی خداوند دو تفسیر متفاوت دارند. هشام معتقد بود خداوند علم ازلی به اشیا ندارد، بلکه با علم خاصی به اشیا عالم میشود، ولی ابن راوندی میگفت خداوند علم ازلی به اشیا دارد؛ به این معنا که میداند در آینده اشیایی را پدید خواهد آورد. این بدین معناست که موضوع بحث هشام در باب علم ذاتی و علم فعلیِ حق تعالی است ـ که در ادامه بیشتر از آن بحث میشود ـ و موضوع بحث ابن راوندی علم ازلی الهی؛ به عبارت دیگر هشام، علم ازلی خدا به اشیا را نفی میکرد و ابن راوندی اثبات. او همچنین خود به تفاوت نظریه خویش با هشام اشارهای دارد.۳
البته میتوان احتمال دیگری را نیز طرح کرد که بر اساس آن، تشابه ابن راوندی با هشام بیشتر میشود. در این صورت میتوان برای ابن راوندی نیز مانند هشام، صفات الهی را به دو صورت «ذاتی» و «فعلی» تبیین کرد. در تبیین این نکته باید گفت هشام و ابن راوندی معتقد بودند خداوند زمانی به اشیا علم پیدا میکند که شیء وجود خارجی داشته باشد. این مبنای در بحث علم الهی، سبب نفی علم پیشینی خداوند میشد؛ پذیرش این مبنا در کنار لازمهای که ایجاد کرده، برای مخالفان ابن راوندی این دستاویز را فراهم ساخته که وی را مانند هشام بن حکم۴متهم کنند که قائل