۵۷.تاريخ دمشق - به نقل از حسن - : عيسى عليه السلام روى آب، راه مىرفت . حواريان به او گفتند : اى روح خدا ! تو بر روى آب، راه مىروى؟!
فرمود : «آرى . اين به سبب يقين به خداست» . گفتند : بىترديد ما هم به خدا يقين داريم .
عيسى عليه السلام به آنان فرمود : «چه مىگوييد اگر در راه به مرواريد و سنگى بر خوريد ؟ كدام يك از آنها را برمىداريد؟». گفتند : مرواريد را .
عيسى عليه السلام فرمود : «نه به خدا ! [يقين به خدا نداريد] مگر آن گاه كه مرواريد و ياقوت و سنگ برايتان يكسان باشد» .
۵۸.البداية و النهاية - به نقل از فضيل بن عياض - : به عيسى بن مريم عليه السلام گفته شد : اى عيسى! با چه چيز روى آب، راه مىروى؟
فرمود : «با ايمان و يقين» . گفتند : ما نيز همانند تو ايمان آوردهايم و يقين داريم!
فرمود : «پس ، شما هم راه رويد».
حواريان، همراه او سوار موج شدند؛ امّا زير آب رفتند . عيسى عليه السلام به آنها فرمود : «شما را چه مىشود؟». گفتند : از موج مىترسيم .
فرمود : «چرا از خداوندگار موج نمىترسيد؟!» و آنها را از آب بيرون كشيد . سپس دستش را به سوى زمين بُرد و مشتى از آن برداشت ، سپس آن را گشود ، ديدند در يك دستش طلا و در ديگرى، كلوخى يا ريگى است . فرمود : «كدام يك در دلهاى شما شيرينتر است؟». گفتند : اين طلا .
فرمود : «امّا اين دو نزد من يكسان است» .
۵۹.البداية و النهاية - به نقل از بكر بن عبداللَّه مزنى - : حواريان ، پيامبرشان عيسى عليه السلام را گم كردند . به آنها گفته شد : او به سوى دريا رفت . حواريان، در جستجوى عيسى عليه السلام حركت كردند . چون به دريا رسيدند ، او را ديدند در حالى كه جامهاى به تن دارد كه نيمى از آن را بالاپوش خود كرده و نيم ديگرش را به كمر آويخته ، روى آب راه مىرود و موج ، بالا و پايينش مىبَرَد . يكى از آنان - ابو هلال [ = از راويان اين حديث ] مىگويد : به گمانم وى از بهترينهايشان بوده است - به او گفت : اى پيامبر خدا ! من سوى تو نيايم ؟
فرمود : «آرى» .
پس، يك پايش را بر آب نهاد. سپس خواست پاى ديگرش را هم بگذارد كه گفت: آه!
غرق شدم اى پيامبر خدا!
عيسى عليه السلام فرمود : «دستت را به من بده اى كوتهايمان ! اگر آدمى را به اندازه دانهاى جو يقين بود ، بر روى آب، راه مىرفت» .