۲۹۵.امام صادق عليه السلام : روزى عيسى بن مريم عليه السلام با سه تن از يارانش در پى كارى مىرفت كه در بين راه، به سه خشت طلا برخورد . به يارانش فرمود : «اين، قاتل مردم است!» و سپس رفت . يكى از آن سه تن گفت : من كارى دارم ، و برگشت . ديگرى نيز گفت : من كارى دارم ، و برگشت ، و سومى هم گفت : من كارى دارم ، و برگشت ، و هر سه نفر در كنار خشتهاى طلا به هم رسيدند . دوتاى آنها به سومى گفتند : برو و برايمان غذايى بخر . او رفت و غذايى خريد و در آن زهر ريخت تا آن دو نفر را بكشد و خودش تنها طلاها را بردارد ، آن دو نفر هم به يكديگر گفتند : وقتى آمد او را مىكشيم تا با ما شريك نشود . چون آمد ، برخاستند و وى را كشتند ، و سپس غذا را خوردند و خود نيز مردند .
عيسى عليه السلام نزد آنها برگشت، ديد هر سه در اطراف خشتهاى طلا مردهاند . به اذن خداى تعالى آنها را زنده كرد ، سپس فرمود : «به شما نگفتم كه اين [خشتهاى طلا ]قاتل مردم است؟!».
۲۹۶.تنبيه الخواطر : آوردهاند كه : مردى با عيسى بن مريم عليه السلام همراه شد و گفت : مىخواهم با تو و همراه تو باشم . آن دو به راه افتادند تا به كنار جوى آبى رسيدند ، نشستند و مشغول غذا خوردن شدند . آنها سه گرده نان با خود داشتند . دو گرده را خوردند و يكى باقى ماند . عيسى عليه السلام به كنار جوى رفت و آبى نوشيد و برگشت؛ امّا ديد آن گرده نان نيست . به آن مرد فرمود : «چه كسى نان را برداشت؟».
مرد گفت : نمىدانم .
عيسى با همسفر خود حركت كرد . در بين راه، ماده آهويى را با دو بچّهاش
ديد . يكى از آن دو را صدا زد . بچّه آهو نزدش رفت . عيسى عليه السلام آن را سر بريد و قسمتى از بدنش را بريان كرد و خودش و آن مرد خوردند .
سپس به بچه آهو فرمود : «به اذن خدا برخيز» . بچّه آهو [زنده شد و ]برخاست و رفت . پس به آن مرد فرمود : « تو را به آن خدايى كه اين معجزه را نشانت داد ، قسم ، به من بگو چه كسى آن گرده نان را برداشت؟!» .
مرد باز گفت : نمىدانم .
سپس دوباره به راه افتادند تا به رودخانهاى رسيدند .
عيسى عليه السلام دست مرد را گرفت و هر دو بر روى آب رفتند و چون گذشتند ، فرمود : «تو را به آن خدايى كه اين معجزه را نشانت داد ، سوگند ، به من بگو چه كسى آن گرده نان را برداشت؟!» .
مرد باز گفت : نمىدانم . پس رفتند تا به بيابانى رسيدند و نشستند . عيسى عليه السلام مقدارى خاك يا تودهاى ريگ جمع كرد و فرمود : «به اذن خدا طلا شو!» و طلا شد . عيسى عليه السلام آنها را سه قسمت كرد و فرمود : «يك سوم از آنِ من ؛ يك سوم از آنِ تو؛ يك سوم ديگر هم از آن كسى كه نان را برداشته است» .
مرد گفت : من نان را برداشتهام .
عيسى عليه السلام فرمود : «همهاش از آنِ تو» . و از آن مرد جدا شد . دو مرد در بيابان به او رسيدند و طلاها را با او ديدند . تصميم گرفتند آن مرد را بكشند و طلاهايش را بگيرند . مرد گفت : ميان خود سه قسمت مىكنيم ؛ امّا فعلاً يك نفرمان به آبادى برود و غذايى بخرد . يكىشان را فرستادند . آن كه فرستاده شده بود با خود گفت : چرا اين طلاها را قسمت كنم . در اين غذا زهر مىريزم و آن دو نفر را مىكشم ، و چنين كرد . آن دو نفر هم گفتند : چرا بايد يك سوم طلاها را به او بدهيم ؛ وقتى برگشت، او را مىكشيم و طلاها را ميان خودمان قسمت مىكنيم .
چون آن مرد برگشت ، او را كشتند و غذا را خوردند و آن دو نيز مردند ، و طلاها در بيابان باقى ماند و جسد آن سه مرد در كنار طلاها .
عيسى عليه السلام بر جنازه آنها در آن حال گذشت و به ياران خود فرمود : «اين است دنيا ؛ پس از آن برحذر باشيد» .