۲۱۲.امام زین العابدین علیه السلام: مردى خدمت پیامبر صلی الله علیه و اله آمد و گفت: اى پیامبر خدا! هیچ کار زشتى نیست که نکرده باشم. آیا راه بازگشتى برایم وجود دارد؟
پیامبر صلی الله علیه و اله فرمود: «آیا از پدر و مادرت، کسى زنده هست؟».
گفت: پدرم.
فرمود: «برو و به او نیکى کن».
وقتى آن مرد رفت، پیامبر صلی الله علیه و اله فرمود: «کاش مادرش مىبود!».
۲۱۳.صحیح مسلم ـ به نقل از اسیر بن جابر ـ: عمر بن خطّاب چون نیروهاى کمکى یمَن بر او وارد مىشدند، از ایشان مىپرسید: آیا در میان شما، شخصى به نام اویس بن عامر هست؟ تا این که به اویس رسید.
عمر پرسید: تو اویس بن عامرى؟
گفت: آرى.
گفت: از [قبیله] مراد و از [تیره] قَرَن؟ گفت: آرى.
گفت: آیا تو پیسىاى داشتهاى که بهبود یافته و جز به مقدار درهمى نمانده است؟
گفت: آرى.
گفت: آیا مادر دارى؟
گفت: آرى.
گفت: شنیدم که پیامبر خدا مىگوید: «اویس بن عامر با نیروهاى کمکى یمن به نزد شما مىآید. او از قبیله مراد و از تیره قَرَن است و پیسىاى داشته که بهبود یافته و جز به مقدار درهمى نمانده است. و مادرى دارد که با او مهربان و نیکرفتار است. اگر از خدا چیزى بخواهد، به او مىدهد. پس اگر توانستى، از او بخواه تا برایت آمرزش بخواهد». پس براى من آمرزش بخواه.
اویس هم [براى عمر، آمرزش] خواست.
عمر به او گفت: قصد کجا دارى؟
گفت: کوفه.
گفت: سفارش تو را به کارگزار آن جا نکنم؟
گفت: دوستتر دارم که با مردمانِ تهیدست باشم.
در سال بعد، مردى از بزرگان کوفه به حج آمد و به دیدار عمر رفت. عمر از اویس، جویا شد. گفت: او را در حالى ترک کردم که خانهاش فرسوده و اثاثش اندک بود.