وقتی به طبقه آخر رسیدیم، دیدم که صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیونها انسان به صورت کفنپوش در آن نشستهاند و تا آنجا که چشم کار میکند مملو از جمعیت است.
برخی از آنها چهرههای بسیار شاد و خندان داشتند و برخی دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره در هم کشیده و ناراحت، گویی میخواهند گریه و زاری کنند. بسیاری از آنها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسانهای متحیر و بهت زده نشسته بودند و همه آنها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من برای آنها قرآن بخوانم. یک دفعه متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن میآید، خوب که دقت کردم متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت میکردم:
(ونُنَزّلُ مِن القُرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحمَة لِلمؤمِنان وَلا یَزیدُ الظالِمینَ اِلا خَسارا).۱
در همین اثنا که این آیات الهی پخش میشد، متوجه شدم که سید بزرگواری با لباس روحانی و یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدمزنان، به طرف من میآید. جلوتر که آمد دیدم در عمرم، انسانی به این زیبایی و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم؛ پیشانیای بلند، چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی و محاسنی سیاه و تقریباً بلند، با قد و قوارهای بسیار مناسب و کمی سمین.
سیّد آمد و گوشه تختی که من روی آن خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه میکرد. خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانیش سلام کنم، اما متوجه شدم که زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم، تا سه مرتبه، اما دیدم که دهانم قفل شده، و نمیتوانم صحبت کنم. شاید که تصرف کرده بودند، نمیدانم، اما هم چشمم میدید و هم گوشم صداها را میشنید.
در همین اثنا که جمعیت همچنان مرا نگاه میکردند و آیات قرآن همچنان پخش میشد و من و آن آقای بزرگوار، همزمان به همدیگر نگاه میکردیم، ایشان به آن آقایی