77
خاطره‌هاي آموزنده

وقتی به طبقه آخر رسیدیم، دیدم که صحرای بسیار بسیار عظیم و بزرگی است که شاید میلیون‌ها انسان به صورت کفن‌پوش در آن نشسته‌اند و تا آنجا که چشم کار می‌کند مملو از جمعیت است.
برخی از آن‌ها چهره‌های بسیار شاد و خندان داشتند و برخی دیگر بسیار بسیار غبارآلود و غمناک و چهره در هم کشیده و ناراحت، گویی می‌خواهند گریه و زاری کنند. بسیاری از آن‌ها زانوان غم در بغل گرفته بودند و به صورت انسان‌های متحیر و بهت زده نشسته بودند و همه آن‌ها در حال نگاه کردن به من بودند و انگار که منتظر بودند که من برای آن‌ها قرآن بخوانم. یک دفعه متوجه شدم که صدای تلاوت قرآن می‌آید، خوب که دقت کردم متوجه شدم صدای خودم است که با صدای بلند این آیه را تلاوت می‌کردم:
(ونُنَزّلُ مِن القُرآن ما هُوَ شِفاءٌ وَرَحمَة لِلمؤمِنان وَلا یَزیدُ الظالِمینَ اِلا خَسارا).۱
در همین اثنا که این آیات الهی پخش می‌شد، متوجه شدم که سید بزرگواری با لباس روحانی و یک شال سبز دور کمر، بسیار بسیار زیبا و با جبروت، آهسته آهسته، قدم‌زنان، به طرف من می‌آید. جلوتر که آمد دیدم در عمرم، انسانی به این زیبایی و نورانیت و با این هیبت و جبروت ندیده بودم؛ پیشانی‌ای بلند، چشمانی درشت با ابروانی پیوسته و مشکی و محاسنی سیاه و تقریباً بلند، با قد و قواره‌ای بسیار مناسب و کمی سمین.
سیّد آمد و گوشه تختی که من روی آن خوابیده بودم، ایستاد و همچنان به من نگاه می‌کرد. خیز برداشتم که به جمال پرفروغ و نورانیش سلام کنم، اما متوجه شدم که زبانم قفل شده است. مجدداً خواستم عرض ارادت کنم، تا سه مرتبه، اما دیدم که دهانم قفل شده، و نمی‌توانم صحبت کنم. شاید که تصرف کرده بودند، نمی‌دانم، اما هم چشمم می‌دید و هم گوشم صداها را می‌شنید.
در همین اثنا که جمعیت همچنان مرا نگاه می‌کردند و آیات قرآن همچنان پخش می‌شد و من و آن آقای بزرگوار، همزمان به همدیگر نگاه می‌کردیم، ایشان به آن آقایی

1.. اِسرا: ۸۲.


خاطره‌هاي آموزنده
76

آقایی بود به نام دکتر مولائی که فرد متدینی به نظر می‌رسید و به سرعت مشغول تزریق و عملیات پزشکی بود. در یک لحظه با «ایست قلبی» مواجه شدم و قلبم از کار افتاد.
در این لحظه دیدم صحنه بیمارستان عوض شد، چنان که گویی در یک دنیای دیگری وارد شدم. دیدم که در مقابل من هزاران نفر نشسته‌اند و هر کسی حرفی می‌زند. در عین حالی که همگی به من نگاه می‌کردند و من با تعجب به خود می‌گفتم: من تا چند دقیقه قبل کجا بودم؟ الآن کجا هستم؟ این آدم‌ها کی هستند؟ چه می‌گویند؟ با که حرف می‌زنند؟ اصلاً چرا مرا به اینجا آوردند؟
در همین اثنا متوجه شدم شخصی در کنارم ایستاده که انگار فکر مرا می‌خواند. آن شخص به من گفت: می‌خواهند شما را به طرف آسمان ببرند.
یک دفعه دیدم همین تختی که روی آن خوابیده بودم، مانند آسانسور، به طرف بالا حرکت کرد و از طبقات مختلفی گذشت. از هر طبقه‌ای که می‌گذشتم، آدم‌های زیادی با لباس‌های سفید نشسته بودند و بعضی مانند کسانی که مشغول ذکر گفتن هستند و بدن خود را جلو و عقب می‌برند، خود را تکان می‌دادند.
در یک طبقه‌ای که چند لحظه‌ای در آنجا توقف کردم، آدم‌های بسیار بلند قد با لباس‌های سفید را دیدم که روی نوک انگشتان پایشان، مانند کسانی که رژه می‌روند، راه می‌رفتند و در همان حال مرا نگاه می‌کردند.
من خیلی از دیدن این منظره ترسیدم و فکر ‌کردم که این‌ها از اجنّه هستند. جیغ زدم. آن شخص که همراهم بود به من گفت: نترس، این‌ها انسان هستند، اما دلیلی دارد که باید روی نوک پاهایشان راه بروند.
همراهم کمی به من آرامش داد و گفت این طبقه که الآن می‌رویم آخرین طبقه آسمان است و تو در آنجا مشکلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال کنم که اینجا کجاست و برای چه مرا به اینجا آورده‌اند، که با چشم و ابرو به من اشاره کرد که حرف نزن!

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 11909
صفحه از 371
پرینت  ارسال به