قبل از صبحانه رفتیم حرم و برگشتیم. بعد از ناشتایی به رفیقم گفتم: برخیز برویم به سراغ شیخ عبدالرسول ببینیم حجرهاش کجاست.
از طلبههای مدرسه پرسیدیم که حجره شیخ عبدالرسول کدام است؟ گفتند: کدام شیخ عبدالرسول؟ مدرسه علمیه سامرا دو طبقه بود، از هر کس پرسیدیم گفتند اصلاً کسی که طلبه باشد و اهل ایران و اصفهان هم باشد اینجا نداریم. ابداً متوجه واقع مطلب نبودیم. بالاخره پس از چند روز آمدیم ایران. از آنجا که شیخ عبدالرسول را میشناختیم گفتیم میرویم به سراغ آقا شیخ عبدالرسول تا از خود ایشان جریان را بپرسیم. رفتیم خانه ایشان، در زدیم، ایشان با یک تا پیراهن از منزل بیرون آمدند، سلام و تعارف و مصافحه و معانقه کرد و گفت: بفرمائید. گفتیم: شما کی تشریف آوردید؟
گفتند: از کجا؟
گفتیم: از عراق.
گفت: من عراق نبودم.
گفتیم: مگر شما نبودید سامرا آن شب برای ما نان آوردید؟
وی با تعجب پرسید: من؟! جریان چیست؟! من هشت یا ده سال قبل از این، سفری رفتم عراق برای زیارت، پس از آن اصلاً عراق نرفتهام. نه! من نبودم.
ما جریان را برای ایشان توضیح دادیم.
ایشان با گریه گفت: «من بودم برای شما نان آوردم؟ من آوردم؟ من بودم؟ بنا کرد زارزار گریه کردن، که: من چنین لیاقتی داشتم که آن که برای شما نان آورده است به صورت من خودش را به شما نشان داده؟ من و چنان لیاقتی؟! من باید تا پایان عمرم بروم آنجا و تا آخر عمر آنجا باشم و همان جا دفن بشوم» و همین کار را هم کرد.
ما تازه بیدار شدیم که ای داد بیداد... ما هنوز نفهمیدهایم آن شخص که بود؟!
به هر حال، ما سفرهای که نانها در آن بود را نصف کردیم، نصف آن را رفیقم برداشت و نصف آن را من برداشتم تا در کفنم بگذارند، اما در نقل مکانی که برای