موشک علامت میدهد، ولی در آسمان چیزی پیدا نیست، شلیک کردم، ناگاه دیدم چیزی در آسمان آتش گرفت، و با سرنشینها سقوط کرد!۱
اینجانب مایل بودم که این کرامت بزرگ را از زبان آقای حاج ابوالفضل فرمانده عملیات جنوب بشنوم، تا اینکه در تاریخ ۴/۱/۱۳۸۸ (۲۶ ربیع الأول ۱۴۳۰) در بازگشت از بازدیدی که از مناطق عملیاتی جنگ ۳۳ روزه لبنان داشتم، موفق شدم در شهر «صور» با ایشان دیدار کوتاهی داشته باشم. وی از طریق مطالعه کتاب میزان الحکمة با نام من آشنا بود. ضمن گفتگو او را شخصی آگاه و دوست داشتنی یافتم. به ایشان عرض کردم از موقعی که جریان رؤیای شما را در ارتباط با چگونگی پایان یافتن جنگ تحمیلی ۳۳ روزه از آقای سید حسن نصرالله شنیدم، مترصد بودم شما را زیارت کنم و این ماجرا را از زبان شما بشنوم. ایشان به تفصیل ماجرا را به زبان عربی تعریف کرد که ترجمه آن چنین است:
شب جمعه بود (پنجشنبه شب ۱۹/۵/۱۳۸۵ _ ۱۵ رجب ۱۴۲۷، سه روز مانده به پایان جنگ) از اتاقم به اتاق دیگری رفتم تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. برادرانم (فرماندهان جبهه) روزه مستحبی گرفته بودند و در اتاق دیگر بودند. من روزه نبودم با خود گفتم چند دقیقه استراحت کنم تا در افطار از آنها عقب نمانم. در همان مصلا دراز کشیدم. نفهمیدم خوابم برد یا بیدار بودم، چون فرصتی برای خوابیدن نبود. در همین حال بین خواب و بیداری متوسل به خانم زهرا علیها السلام شدم و درخواست شفاعت کردم.
دیدم حضرت زهرا علیها السلام در قسمت راست اتاق، در حدود دو متر فاصله از من ایستاده و خانم زینب علیها السلام هم در سمت راست ایشان ایستاده است. با خود گفتم: دیدن خانم زینب علیها السلام غمها را برطرف میکند.