17
خاطره‌هاي آموزنده

موشک علامت می‌دهد، ولی در آسمان چیزی پیدا نیست، شلیک کردم، ناگاه دیدم چیزی در آسمان آتش گرفت، و با سرنشین‌ها سقوط کرد!۱
این‌جانب مایل بودم که این کرامت بزرگ را از زبان آقای حاج ابوالفضل فرمانده عملیات جنوب بشنوم، تا این‌که در تاریخ ۴/۱/۱۳۸۸ (۲۶ ربیع الأول ۱۴۳۰) در بازگشت از بازدیدی که از مناطق عملیاتی جنگ ۳۳ روزه لبنان داشتم، موفق شدم در شهر «صور» با ایشان دیدار کوتاهی داشته باشم. وی از طریق مطالعه کتاب میزان الحکمة با نام من آشنا بود. ضمن گفتگو او را شخصی آگاه و دوست داشتنی یافتم. به ایشان عرض کردم از موقعی که جریان رؤیای شما را در ارتباط با چگونگی پایان یافتن جنگ تحمیلی ۳۳ روزه از آقای سید حسن نصرالله شنیدم، مترصد بودم شما را زیارت کنم و این ماجرا را از زبان شما بشنوم. ایشان به تفصیل ماجرا را به زبان عربی تعریف کرد که ترجمه آن چنین است:
شب جمعه بود (پنجشنبه شب ۱۹/۵/۱۳۸۵ _ ۱۵ رجب ۱۴۲۷، سه روز مانده به پایان جنگ) از اتاقم به اتاق دیگری رفتم تا نماز مغرب و عشا را بخوانم. برادرانم (فرماندهان جبهه) روزه مستحبی گرفته بودند و در اتاق دیگر بودند. من روزه نبودم با خود گفتم چند دقیقه استراحت کنم تا در افطار از آن‌ها عقب نمانم. در همان مصلا دراز کشیدم. نفهمیدم خوابم برد یا بیدار بودم، چون فرصتی برای خوابیدن نبود. در همین حال بین خواب و بیداری متوسل به خانم زهرا علیها السلام شدم و درخواست شفاعت کردم.
دیدم حضرت زهرا علیها السلام در قسمت راست اتاق، در حدود دو متر فاصله از من ایستاده و خانم زینب علیها السلام هم در سمت راست ایشان ایستاده است. با خود گفتم: دیدن خانم زینب علیها السلام غم‌ها را برطرف می‌کند.

1.. آنچه در متن آمده نقل به معنای ماجراست که این‌جانب پس از جلسه‌ای که در محضر آقای سید حسن نصر الله بودیم، یادداشت کرده‌ام.


خاطره‌هاي آموزنده
16

فرمانده جنوب آقای حاجی ابوالفضل گفت: پس از نماز مغرب و عشا برای رفع خستگی قدری استراحت کردم، در عالم رؤیا به محضر حضرت زینب مشرف شدم و از ایشان خواستم که برای حمایت از نیروهای حزب الله کاری انجام دهد.
ایشان فرمود: «از من کاری ساخته نیست» و اشاره کرد به مادرش حضرت فاطمه علیها السلام که مشکل را با ایشان مطرح کن.
با خود گفتم: حضرت زینب ماجرای کربلا را دیده و لذا مشکلات ما برای او اهمیت زیادی ندارد... .
خدمت حضرت فاطمه علیها السلام رفتم، و به ایشان شکایت کردم. ایشان فرمود: «خدا با شماست، ما هم برای شما دعا می‌کنیم».
مجدداً اصرار کردم، فرمود: «ببینم...».
بار سوم، ضمن اصرار پیشنهاد کردم که لااقل یکی از هلیکوپترهای دشمن را که با آن‌ها نیرو هلی‌برد می‌کند، ساقط کنید!
ایشان در پاسخ این پیشنهاد فرمود: «بسیار خوب!»
در این حال، حضرتش دستمالی را از زیر چادر بیرون آورد و به طرف بالا پرتاب کرد و فرمود: «خواسته شما انجام شد».
از خواب بیدار شدم، به اتاق دیگری که جمعی از فرماندهان حضور داشتند آمدم و ماجرا را توضیح دادم. همان موقع تلفن زنگ زد، یکی از حاضران تلفن را برداشت، چند کلمه‌ای صحبت کرد که حالش دگرگون شد و به سجده افتاد، سپس گفت: هلیکوپتر دشمن ساقط شد!
بعد معلوم شد که در همان لحظه‌ای که حضرت فاطمه علیها السلام دستمال را به آسمان پرتاب کرده، یکی از هلیکوپترهای دشمن به وسیله یکی از نیروهای حزب الله به گونه‌ای معجزه‌آسا هدف قرار گرفته است.
شخصی که هلیکوپتر را سرنگون کرده بود، در توضیح این اقدام می‌گوید: در اتاق بودم و به دلم القا شد که موشکی بردارم و بیرون بروم. بیرون رفتم، احساس کردم که

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 11906
صفحه از 371
پرینت  ارسال به