159
خاطره‌هاي آموزنده

بله. یک چنین افرادی هستند و من چند ماه است که به آن‌ها اجازه ملاقات دوستانشان را نمی‌دهم.
او نیز از من روی برگرداند و گفت: تو خیلی ظالمی.
من امروز آمده‌ام تا در مورد گذشته از شما پوزش بخواهم. از امروز هر وقت که خواستید می‌توانید به ملاقات دوستانتان بروید.
بدین گونه خداوند در گوشه اسارت و بی‌کسی و غربت کمک‌هایش را برای ما به این روشنی می‌فرستاد تا از برایمان حجتی باشد بر آیه شریفه (اُدعونی اَستَجِب لَکُم).۱
شکر و سپاس می‌گویم چنین پروردگار مهربانی را که فریادرس فریادخواهان است و کَسِ بی‌کسان در غربت. به آستان کبریایی و ملکوتی‌اش پیشانی بندگی بر خاک می‌رسانم، آن هم در جوار کعبه‌اش که مولود‌گاه مولای متقیان است و کعبه دل‌های عاشق، آن هم درست در سال‌روز آزادی و روز پرشکوه جمهوری اسلامی ایران، دوازدهم فروردین‌ماه.

1.. غافر: آیۀ ۶۰.


خاطره‌هاي آموزنده
158

سایر اسرا نیز به ما بسیار لطف داشتند و هنگام ورود ما برای روبوسی و احوال‌پرسی صف می‌کشیدند و ما را همچون نگین انگشتری در میان می‌گرفتند، به طوری که این استقبال مورد توجه و تعجب نگهبانان شده و به اطلاع فرمانده اردوگاه نیز رسیده بود و بارها خود به شخصه از زبان نگهبانان شنیدم که: آیا در ایران همه اقشار مردم این همه به خلبانانشان علاقه دارند؟
مدتی بعد در اردوگاه جمعی از اسرا در مقابل زورگویی برخی از نگهبانان مقاومت کردند و همین مسئله منجر به درگیری بین آنان شد. وقتی فرمانده اردوگاه از ماجرا خبردار می‌شود در پایان صحبت‌هایی که برای اسرا می‌کند، برای تنبیه آنان و این که این گونه موارد تکرار نشود، می‌گوید: تا اطلاع ثانوی دیگر اجازه ملاقات خلبانانتان را نمی‌دهیم و آن طور که خبر دارم این بدترین تنبیه برای شماست.
بدین طریق سه ماه از ملاقات ما با این عزیزان جلوگیری شد. روشن است که در این سه ماه ما دو نفر از لحاظ روحی چه فشار و زجری را متحمل ‌شدیم. در این مدت همیشه در دعاهایمان از خداوند می‌خواستیم تا فرج و گشایشی در حل مشکلمان بفرستد.
بعد از سه ماه روزی در اردوگاه باز شد و فرمانده اردوگاه مستقیماً به سراغ ما آمد و بعد از سلام و احوال‌پرسی بسیار گرم و صمیمانه به اتاقمان آمد و پیش ما نشست و گفت:
امروز آمده‌ام تا مطلبی را برایتان تعریف کنم و آن جریان خوابی است که دیشب دیده‌ام. من شب گذشته در عالم خواب پدرم _ که سال‌ها از فوتش می‌گذرد _ را دیدم. پدرم از من بسیار عصبانی بود. وقتی علت را جویا شدم، گفت: تو پسر من نیستی و آدم بی‌غیرتی هستی چون به دو زندانی خود، اجازه ملاقات دوستانشان را نمی‌دهی.
سراسیمه از خواب پریدم، طوری که همسرم هم از خواب بیدار شد و علت امر را پرسید. وقتی ماجرای خواب را برایش گفتم او از صحت موضوع پرسید. من گفتم:

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 12493
صفحه از 371
پرینت  ارسال به