گفتم: حمید، این ساختمان برای کیست؟
گفت: همهاش برای من است.
گفتم: مستأجر هم داری؟
گفت: نه.
گفتم: پس این همه ساختمان را میخواهی چکار کنی؟
گفت: این باغ را به من دادهاند، تا چشمت کار میکند برای من است.
از پله بالا میرفتیم روی بالکن، دیدیم دختری از اتاق بیرون آمد، و تکیه داد به دیوار. من همینطور که روی سینه دختر را نگاه کردم، دیدم مثل شیشه است، سینه را که نگاه میکنم دیوار معلوم است. رفتیم داخل، آن دختر به من سلام کرد و من جواب سلام را دادم. مثل این که تعارف کند، دستش را گذاشت پشت شانه من، تعارف کرد، رفتم داخل.
داخل اتاق اصلاً نمیدانم چطور زیبا بود! این مبل و صندلیهایش چه جور بود! روی مبل که نشستم، در قسمت بالا یک قبه زرد این طرف و یک قبه زرد آن طرف بود. به دیوارها نگاه میکردم، عکسمان روی دیوارها میافتاد!
دخترخانم یک طبق میوه گذاشت جلوی من، دست انداخت به گردن من و این ور و آن ور صورت مرا بوسید، من غرق خجالت شدم، این دیگر کیست که ندیده و نشناخته دست به گردن من انداخته است!
طبق میوه را گذاشت و پرسید: مادر چطور است؟
گفتم: الحمد لله.
گفت: خدا را شکر.
وقتی دختر رفت به پسرم گفتم: حمید! این چه کسی بود؟
حمید خندید و گفت: آقا! غریبه نبود، عروست بود.
هنوز چهلمش نشده بود حمید آنجا کار خودش را کرده بود!
از آن میوهها به من تعارف کردند و از آنها خوردم. بلند شدیم که بیایم، حمید یک دستمال پهن کرد، هفت هشت تا ده تا از این میوهها چید، گذاشت توی