139
خاطره‌هاي آموزنده

گفتم: حمید، این ساختمان برای کیست؟
گفت: همه‌اش برای من است.
گفتم: مستأجر هم داری؟
گفت: نه.
گفتم: پس این همه ساختمان را می‌خواهی چکار کنی؟
گفت: این باغ را به من داده‌اند، تا چشمت کار می‌کند برای من است.
از پله بالا می‌رفتیم روی بالکن، دیدیم دختری از اتاق بیرون آمد، و تکیه داد به دیوار. من همین‌طور که روی سینه دختر را نگاه کردم، دیدم مثل شیشه است، سینه را که نگاه می‌کنم دیوار معلوم است. رفتیم داخل، آن دختر به من سلام کرد و من جواب سلام را دادم. مثل این که تعارف کند، دستش را گذاشت پشت شانه من، تعارف کرد، رفتم داخل.
داخل اتاق اصلاً نمی‌دانم چطور زیبا بود! این مبل و صندلی‌هایش چه جور بود! روی مبل که نشستم، در قسمت بالا یک قبه زرد این طرف و یک قبه زرد آن طرف بود. به دیوارها نگاه می‌کردم، عکسمان روی دیوارها می‌افتاد!
دخترخانم یک طبق میوه گذاشت جلوی من، دست انداخت به گردن من و این ور و آن ور صورت مرا بوسید، من غرق خجالت شدم، این دیگر کیست که ندیده و نشناخته دست به گردن من انداخته است!
طبق میوه را گذاشت و پرسید: مادر چطور است؟
گفتم: الحمد لله.
گفت: خدا را شکر.
وقتی دختر رفت به پسرم گفتم: حمید! این چه کسی بود؟
حمید خندید و گفت: آقا! غریبه نبود، عروست بود.
هنوز چهلمش نشده بود حمید آنجا کار خودش را کرده بود!
از آن میوه‌ها به من تعارف کردند و از آن‌ها خوردم. بلند شدیم که بیایم، حمید یک دستمال پهن کرد، هفت هشت تا ده تا از این میوه‌ها چید، گذاشت توی


خاطره‌هاي آموزنده
138

گفتم: کدام آقا؟
گفت: همان آقایی که با من بود.
گفتم: کی بود؟
گفت: مگر نشناختی؟
گفتم: نه.
گفت: او امام حسین علیه السلام بود! من درسم تمام نشده، دارم پیش او درس می‌خوانم. آن ساختمان امام حسین علیه السلام است و این هم ساختمان من است. با همدیگر همسایه هستیم، بیا برویم.
دست انداخت گردن من، در حالی که می‌رفتیم دستش را دراز کرد و یکی از آن میوه‌ها را چید و داد به من، گفت: آقا بخور، ببین چقدر خوشمزه است؟!
من خم شدم که با آب کنار خیابان بشویمش، من را بلند کرد و گفت: این‌ها شستنی نیست، بخور، تمیز است.
من آن را خوردم، دیدم دو تا کلید زرد رنگ کوچک از جیبش درآورد و به من نشان داد، گفت: یکی‌اش برای توست، یکی‌اش برای مامان.
گفتم: بده به من، من کلید مامانت را می‌دهم.
گفت: حالا نمی‌دهم، به موقع‌اش می‌دهم، حالا موقع‌اش نیست، آن‌‌ها را گذاشت جیبش و راه افتادیم. من ایستادم، ببینم این قناری‌ها کجا هستند که این‌طور قشنگ می‌خوانند.
گفت: آقا! به چی نگاه می‌کنی؟
گفتم: می‌خواهم ببینم که این قناری‌ها کجا هستند؟
گفت: این‌ها قناری نیستند، این برگ درختان هستند که می‌خوانند، برویم.
ما هم رفتیم. رسیدیم به یک ساختمانی که شش _ هفت پله می‌خورد، رو به بالکن، بعد می‌رفت داخل ساختمان، همین‌طور که داشتیم می‌رفتیم بالا، اصلاً بالای ساختمان و این طرف و آن طرفش معلوم نبود.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 11903
صفحه از 371
پرینت  ارسال به