موقعی که حمید شهید شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود، رفتم سر خاک حمید، هنوز روی قبرش سنگ نینداخته بودیم. پائین پایش نشستم، صورتم را گذاشتم روی خاک، گفتم: حمید تو را به جان آن کسی که به عشق او جان خودت را فدا کردی، امشب بیا به خواب من.
آمدم خانه و شب خوابیدم. در عالم خواب دیدم از خیابانی خاکی عبور میکردم، دری باز شد، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمیتوان توصیف کرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمیشد! به تمام درختان میوهای آویزان شده، قناریها خواندنی میکنند! من هر چه نگاه کردم، ندیدم قناریها کجا هستند. در خیابانش یک نهر آب زلال از آن طرف و یک نهر آب زلال از این طرف جریان داشت.
من همان طور که نگاه میکردم دیدم حمید و یک آقایی که عبا به دوشش است، پشتشان طرف من است. حمید دستش کتاب بود و آن را میخواند و نگاه میکرد به صورت آن آقا که عبا داشت، آقا هم سرش را تکان میداد.۱ یک مرتبه دیدم حمید عقب را نگاه کرد و من را دید. کتاب را تا کرد و داد دست آقا و آقا رفت.
حمید مثل پرندهای که بال درآورد همان طور بال درآورد، چهار پنج متر با من فاصله داشت، بغلش را باز کرد و آمد بغل من. مرا بغل زد، اما احساس نمیکردم که چیزی به بدن من میخورد، احساس سنگینی نمیکردم. خلاصه من را بغل زد و بوسید و گفت: آقا! آمدی اینجا، چکار کنی؟
گفتم: خوب آمدم، مگر بدکاری کردم؟
گفت: بد کاری نکردی، ولی چرا من را به جان آن آقا قسم دادی؟