137
خاطره‌هاي آموزنده

موقعی که حمید شهید شد روز تاسوعا بود. چهلمش هنوز نشده بود، رفتم سر خاک حمید، هنوز روی قبرش سنگ نینداخته بودیم. پائین پایش نشستم، صورتم را گذاشتم روی خاک، گفتم: حمید تو را به جان آن کسی که به عشق او جان خودت را فدا کردی، امشب بیا به خواب من.
آمدم خانه و شب خوابیدم. در عالم خواب دیدم از خیابانی خاکی عبور می‌کردم، دری باز شد، گویا باغ خودم است. در باغ که باز شد، رفتم داخل باغ. منظره آن باغ را اصلاً نمی‌توان توصیف کرد! از بس درخت داشت، آفتاب داخل آن نمی‌شد! به تمام درختان میوه‌ای آویزان شده، قناری‌ها خواندنی می‌کنند! من هر چه نگاه کردم، ندیدم قناری‌ها کجا هستند. در خیابانش یک نهر آب زلال از آن طرف و یک نهر آب زلال از این طرف جریان داشت.
من همان طور که نگاه می‌کردم دیدم حمید و یک آقایی که عبا به دوشش است، پشتشان طرف من است. حمید دستش کتاب بود و آن را می‌خواند و نگاه می‌کرد به صورت آن آقا که عبا داشت، آقا هم سرش را تکان می‌داد.۱ یک مرتبه دیدم حمید عقب را نگاه کرد و من را دید. کتاب را تا کرد و داد دست آقا و آقا رفت.
حمید مثل پرنده‌ای که بال درآورد همان طور بال درآورد، چهار پنج متر با من فاصله داشت، بغلش را باز کرد و آمد بغل من. مرا بغل زد، اما احساس نمی‌کردم که چیزی به بدن من می‌خورد، احساس سنگینی نمی‌کردم. خلاصه من را بغل زد و بوسید و گفت: آقا! آمدی اینجا، چکار ‌کنی؟
گفتم: خوب آمدم، مگر بدکاری کردم؟
گفت: بد کاری نکردی، ولی چرا من را به جان آن آقا قسم دادی؟

1.. روایات متعددی بیان می‌کنند که در عالم برزخ قرآن را به شیعیانی که آن را خوب نیاموخته‌اند، آموزش می‌دهند؛ از جمله از امام صادق علیه السلام روایت است که: هر کس از دوستان و شیعیان ما بمیرد و قرآن را خوب بلد نباشد، در قبرش قرآن به او آموخته می‌شود تا خداوند به سبب آن درجه‌اش را بالا ببرد؛ زیرا درجات بهشت به اندازۀ شمار آیات قرآن است، پس به قرآن‌خوان گفته می‌شود: بخوان و بالا برو (میزان الحکمه، ج۱۰، ص۴۸۱۵، ح۱۶۴۶۰).


خاطره‌هاي آموزنده
136

گفت: چرا تو این طور سخت برای ما نان درمی‌آوری؟
گفتم: بابا جان این وظیفه هر پدری است، که کار کند تا اولادش بزرگ شوند.
آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسید و زد سر چشمش.
حمید روزی دو یا پنج ریال می‌گرفت می‌رفت مدرسه _ از پنج ریال زیادتر نبود و از دو ریال هم کمتر نبود _ از فردا دیگر این پول را نگرفت. من شب آمدم خانه مادرش گفت که حمید پول نگرفته رفته مدرسه. حمید را صدا کردم، گفتم: حمید جان چرا پول نگرفتی بروی مدرسه؟
گفت: آقا! تو آن‌طور پول دربیاوری آن وقت من بی‌خودی ببرم مصرفش کنم. من ظهرها می‌آیم ناهار می‌خورم، صبح هم که صبحانه می‌خورم می‌روم مدرسه. خرجی ندارم.
محمد بیست و دو ساله بود که شهید شد. موقعی که ما داشتیم محمّد را دفن می‌کردیم حمید جبهه بود، چه جور خبر شد و آمد نمی‌دانم. دیدیم برای دفن آمد. یک عکس از محمد گرفت. آمد پهلوی من و گفت: آقا بیا تا محمد را دفن می‌کنند ما برویم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو کنیم، نگذاریم از دست برود.
گفتم: برای چه؟
گفت: یعنی زحمت خودتان زیاد نشود.
ما گوش نکردیم، الآن محمد افتاده این قطعه و حمید افتاده آن قطعه. موقعی که می‌رویم بهشت زهرا مادرش اگر وسط پارکینگ پیاده شود همان آنجا می‌ماند، دیگر بلد نیست کجا برود، اگر خودم با او نباشم نمی‌داند کجا برود.
حمید به ما می‌گفت: می‌خواهید بروید بهشت زهرا چیز خوبی ببرید، میوه پَست نبرید. اگر شیرینی می‌خواهید ببرید نان و شیرینی خوبی ببرید، چیز پست برای شهدا نبرید.
در سالگرد محمد، حمید مداحی کرد. نمی‌دانستیم که او مداح است. سالگرد محمد که تمام شد، فردایش حمید رفت جبهه، بعد از هفده روز دیگر دیدیم جنازه حمید را آوردند. حمید خیلی ایمانش قوی بود.

  • نام منبع :
    خاطره‌هاي آموزنده
    سایر پدیدآورندگان :
    محمّد محمّدی ری شهری
    تعداد جلد :
    1
    نوبت چاپ :
    اول
تعداد بازدید : 13429
صفحه از 371
پرینت  ارسال به