را با لذّت و شوق صبر و حوصله و عشق و پاكى از يك طلوع تا غروب آفتاب سپرى كند . معنى و حقيقت زندگى هم جز اين نيست .
آرى . اين همان چيزى است كه زندگى از ما مىطلبد . بانو شى دز ، ساكن ميشيگان ، پيش از اين كه دريابد چگونه تا غروب آفتاب زندگانى كند ، به قدرى نااميد شده بود كه قصد خودكشى داشت . بانوى ياد شده ، اين طور برايم تعريف كرد :
«در سال ۱۹۳۷ م ، شوهرم را از دست دادم و گرفتار نگرانى و اندوه شدم و از آن طرف ، فقر و بىچيزى به من روى آورد . نامهاى به ارباب پيشين خود نوشتم و با كمك او دوباره شغل سابقم را - كه فروش كتاب در مدارس روستايى و قصبات بود - به دست آوردم . دو سال قبل ، هنگامى كه شوهرم مريض شد ، اتومبيل خود را فروختم و با هر زحمتى بود ، از گوشه هر خرجى بريدم تا توانستم پول كمى براى كرايه يك اتومبيل كار كرده تهيه و كار كتابفروشى را دوباره آغاز كنم .
فكر مىكردم كه مسافرت در جادههاى خارج شهر ، غم و اندوه مرا تسكين خواهد داد ؛ ليكن تنهايى ، بيش از آنچه مىپنداشتم و طاقت داشتم مرا مىآزرد و حس مىكردم كه تحمّل اين ، ديگر مافوق قدرت و توان من است . مردم بعضى از نواحى ، درآمد خوبى نداشتند و حتّى كرايه اتومبيل هم با آن كه خيلى ناچيز بود ، عايدم نمىشد . در بهار سال ۱۹۳۷ م كه در استان مپسورى مشغول كار بودم ، وضع بد مدارس و بدى جادهها و تنهايى ، دست به هم داده ، طورى به من حملهآور شدند كه يك روز تصميم به خودكشى گرفتم . هيچ روزنه اميدى ديده نمىشد و براى ادامه حيات ، بهانهاى در ميان نبود . هر روز صبح از ترك كردن بستر و پى كار و زندگى رفتن وحشت مىكردم . از همه چيز مىترسيدم و بيم آن داشتم كه نتوانم كرايه اتومبيل را