۵۵۱.امام صادق عليه السلام : هر كس مؤمنى را خوشحال كند، مرا خوشحال كرده است و هر كس مرا خوشحال كند، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را خوشحال كرده است و هر كس پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله را خوشحال كند، خداوند عزّ وجلّ را خوشحال كرده است و هر كس خدا را خوشحال كند، او را به بهشت وارد خواهد كرد .
۵۵۲.امام صادق عليه السلام : به خدا سوگند كه از برآورده شدن نياز مؤمن ، پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله از فرد نيازمند، شادمانتر مىشود .
۵۵۳.عدّة الداعى - به نقل از حسن بن يقطين، از پدرش، از جدّش - : مردى از منشيان يحيى بن خالد در اهواز، بر ما حكومت يافت . مالياتى بر عهده من مانده بود كه پرداخت آن، مرا از زندگى ساقط مىكرد و موجب مىشد كه همه دارايىام از دست برود . به من گفته شد : او به اين امر (ولايت خاندان رسالت)، پايبند است . از ديدار با وى واهمه داشتم، مىترسيدم خبرى كه به من رسيده بود، درست نباشد و در نتيجه، دارايىام از كف برود و از هستى، ساقط گردم . از اين رو به خدا روى آوردم و پناهجو نزد امام صادق عليه السلام آمدم .
ايشان در برگه كوچكى به وى چنين نوشت : «به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. همانا خدا را در پرتو عرشش سايهاى است كه در آن سُكنا نمىگزيند جز كسى كه اندوه برادرش را برطرف سازد و يا شخصاً يارىاش كند و يا در حقّ او نيكى كند، هر چند به اندازه دانه خرمايى باشد . اين شخص، برادر توست . بدرود!» .
آن گاه، نامه را مُهر كرد و به من سپرد و فرمود تا آن را به وى برسانم . هنگامى كه به ديارم بازگشتم، شبى به نزد وى رفتم و اجازه ورود خواستم و گفتم : فرستاده امام صادق عليه السلام پشت در است . ناگهان، پابرهنه به سويم آمد و چون نگاهش به من افتاد، سلام كرد و ميان دو ديدهام را بوسيد و گفت : آقاى من! تو فرستاده سرور منى ؟ گفتم : آرى . گفت : اگر به راستى گفته باشى، از آتش [جهنّم] رهايم كردهاى .
پس دستم را گرفت و مرا وارد خانه خود كرد و در جاى خود نشاند و در برابر من نشست .
گفت : سرورم! وقتى مولايم را ترك مىكردى، چگونه بود؟ گفتم : در خير و خوبى . گفت : [اى] خدا! و من نيز گفتم : [اى ]خدا ! و سه بار اين را تكرار كرد .
سپس نامه را به وى دادم . آن را خواند و بوسيد و بر ديدگانش نهاد و گفت : برادرم! براى كارت فرمان بده . گفتم : در دفتر تو چند ميليون درهم بر عهده من گذارده شده كه موجب ساقط شدن و نابودى من مىشود . پس دفتر را طلبيد و تمام آنچه را بر عهده من بود، از آن پاك كرد و تسويه حسابى به من تسليم نمود . سپس صندوقهاى دارايى خود را خواست و نيمى از آن را به من داد . آن گاه مركبهاى خود را خواست و شروع كرد به تقسيم آنها : يكى را خود بر مىداشت و يكى را به من مىداد . سپس غلامانش را طلبيد و باز، يك نفر را به من مىداد و يكى را خود برمىداشت . سپس جامههايش را خواست، يكى را خود بر مىداشت و يكى را به من مىداد تا آن كه مرا در تمام دارايىاش شريك ساخت و مىگفت : آيا تو را شاد كردهام؟ و من مىگفتم : به خدا سوگند آرى ؛ بلكه از شاد كردن، فراتر رفتهاى !
چون ايّام حج بود، گفتم : به خدا سوگند كه اين شادمانى را نمىتوان برابر چيزى قرار داد كه نزد خدا و پيامبرش محبوبتر باشد از رفتن به حج و دعا كردن براى وى و رفتن نزد سرور و آقايم امام صادق عليه السلام و تشكّر از آن شخص نزد ايشان و التماس دعا براى او . در نتيجه، به قصد مكّه به حركت درآمدم و مسيرم را به سوى سرورم قرار دادم . هنگامى كه به حضور ايشان وارد شدم، شادمانى را در چهرهاش ديدم . فرمود : «با آن مرد، بر تو چگونه گذشت؟» و من شروع كردم به گزارش خبرهايم . چهره امام عليه السلام مىشكفت و كاملاً شادمان مىشد . گفتم : سرورم! آيا از رفتار او با من كه خداوند، او را در همه كارهايش شاد گرداند - شاد شدهايد؟ فرمود : «آرى. به خدا سوگند كه مرا شاد كرده است و پدرانم را شادمان نموده است ! به خدا سوگند كه امير مؤمنان عليه السلام را شاد كرده است! به خدا سوگند كه پيامبر صلى اللَّه عليه و آله را شاد كرده است ! به خدا سوگند كه خداوند را در عرشش شاد كرده است!» .