۵۲۸.كشف اليقين : روايت شده است كه على عليه السلام شبى بر زنى بينوا گذشت . زن، كودكانى كوچك داشت كه از گرسنگى مىگريستند و او ايشان را سرگرم و مشغول مىساخت تا بخوابند و زير ظرفى كه تنها در آن آب بود ، آتش برافروخته بود تا ايشان را بدين خيال اندازد كه در آن ظرف، غذايى برايشان مىپزد . امير مؤمنان عليه السلام حال وى را دريافت ؛ پس به راه افتاد و همراه قنبر، به خانه باز آمد . آن گاه ، ظرفى خرما ، كيسهاى آرد ، و قدرى گوشت و برنج و نان برداشت و بر دوش مباركش كشيد . قنبر، اجازه خواست كه آن را حمل كند ؛ ولى امام نپذيرفت .
چون على عليه السلام به در خانه آن زن رسيد ، از او رخصت خواست و وى اجازه داخل شدن داد . على عليه السلام قدرى برنج را همراه مقدارى گوشت، درون ديگى نهاد و آن گاه كه از پختن آن فراغت يافت ، آن را نزد كودكان آورد و از آنها خواست كه بخورند . چون سير شدند ، گرد اتاق چرخيد و برايشان صداى گوسفند درآورد و آنان به خنده افتادند .
آن گاه كه على عليه السلام بيرون آمد ، قنبر به وى گفت: مولاى من! امشب چيزى شگفت ديدم كه دليل بخشى از آن را دانستم و آن ، توشه بردنت در جستجوى پاداشِ [خداوند ]بود ؛ امّا سبب بر دست و پا چرخيدنت پيرامون اتاق و صداى گوسفند درآوردنت را ندانستم .
فرمود: «اى قنبر! من نزد اين كودكان رفتم ، در حالى كه از شدّت گرسنگى مىگريستند . پس خواستم تا در حالى از نزد آنان خارج شوم كه در حال سيرى بخندند . و [براى اين منظور،] دستاويزى جز آنچه كردم ، نيافتم» .