۶ / ۵
شاد كردن كودكان بويژه يتيمان
۵۲۳.پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله : بهشت درى دارد به نام «شادمانى» . جز كسى كه كودكان را شادمان كرده باشد، از آن وارد نمىشود .
۵۲۴.پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله : در بهشت، خانهاى است به نام «خانه شادمانى» . جز كسى كه كودكان يتيم مؤمنان را خوشحال كرده باشد، وارد آن نمىشود .
۵۲۵.المعجم الصغير - به نقل از انس - : پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله از شوخطبعترين مردمان با كودكان بود .
۵۲۶.إحياء العلوم : پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله كه از سفر بازمىگشت، كودكان، او را در ميان مىگرفتند . ايشان در جمعشان مىايستاد . آن گاه فرمان مىداد تا آنها را به سويش بلند كنند . يكى را كه بلند مىكرد ، در آغوش مىگرفت و آن ديگرى را به دوش مىكشيد و دستور مىداد تا بعضى را يارانش بر دوش كشند . پس از آن، بسا كودكان به يكديگر فخر مىفروختند و يكى به ديگرى مىگفت : پيامبر خدا صلى اللَّه عليه و آله مرا در حالى كه در آغوش خود داشت، حمل كرده ، امّا تو را بر پشت خود . ديگرى مىگفت : فرمان به يارانش داده است تا تو را حمل كنند [حال آن كه مرا خود شخصاً حمل كرده است] .
۵۲۷.المناقب ، ابن شهرآشوب : على عليه السلام زنى را ديد كه مَشكِ آبى بر شانه داشت . مشك را از وى گرفت و آن را تا منزل آن زن، حمل كرد . سپس از حال آن زن پرسيد . زن گفت: على بن ابى طالب، همسر مرا به يكى از نقاط مرزى فرستاد و وى كشته شد و كودكان يتيم را برايم به جا نهاد ، در حالى كه من چيزى ندارم و ناچار براى مردم، خدمتكارى مىكنم .
على عليه السلام بازگشت و شب را در اضطراب به سر بُرد . صبحگاهان، انبانى خوراك برداشت . يكى از يارانش گفت: آن را به من بده تا برايت حمل كنم .
فرمود: «روز قيامت ، چه كس بار مرا برايم حمل خواهد كرد؟!».
سپس [به خانه زن] رسيد و در زد . زن گفت: كيستى؟
فرمود: «همان بندهاى هستم كه مَشك را برايت آورد . در بگشا كه چيزى براى كودكان آوردهام» .
زن گفت: خداى از تو خشنود باشد و ميان من و علىّ بن ابى طالب، داورى كند!
على به درون خانه رفت و فرمود: «من دوست مىدارم پاداش بَرَم ؛ پس يا آرد را خمير كن و نان بپز و يا كودكان را سرگرم كن تا من نان بپزم» .
زن گفت: من به نان پختنْ آشناتر و تواناترم ؛ امّا تو مىتوانى كودكان را نگاه دارى . پس تو به كودكان پرداز تا من از نان پختنْ آسوده شوم . سپس زن به آرد كردن پرداخت و آن را خمير كرد و على عليه السلام گوشت را پخت و از گوشت و خرما و جز آن براى آن كودكان، لقمه برگرفت .
پس هر گاه به كودكى چيزى مىداد ، به وى مىفرمود: «فرزندم! علىّ بن ابى طالب را به سبب آنچه در باره تو روا داشته ، حلال كن!»
و چون خمير برآمد ، زن گفت: اى بنده خدا! تنور را برافروز!
على عليه السلام به افروختن تنور پرداخت و آن گاه كه تنور شعله كشيد و صورتش را گداخت ، فرمود: «اى على! بچش . اين است جزاى كسى كه بيوگان و يتيمان را رها كرده است!» .
پس زنى كه على عليه السلام را مىشناخت ، او را ديد و گفت: واى بر تو! اين، امير مؤمنان است . پس زن پيش شتافت و گفت: اى امير مؤمنان! بسى شرمسار تو هستم .
على عليه السلام فرمود: «بلكه من شرمسار تو اَم، اى كنيز خدا ! به سبب كوتاهىاى كه در كار تو روا داشتم» .