كرده بودند . ابراز علاقه آنها نسبت به من ، حقيقى و بىآلايش بود . از آن جايى كه براى كمك كردن به ديگران رفتم ، چندان نگرانى ندارم و اكنون دوازده سال است كه كسى مرا بچّه يتيم خطاب نمىكند» .
درود بر «س. ر. بورتون» كه به خوبى ، شيوه دوستيابى را مىداند و راه پيروزى بر نگرانى را مىشناسد . مرحوم دكتر «فرانك لوپ» نيز همين گونه رفتار كرد . او بيست و سه سال به خاطر ورم مفاصل ، بسترى بود . از كسانى كه بارها با او طرف صحبت شدهاند ، يكى به من نوشت : «من چندين دفعه با دكتر لوپ تماس گرفتهام ؛ ولى هرگز در عمرم مردى نوع پرستتر از او نديدهام و كسى را نمىشناسم كه از زندگىاش چون او بهره برده باشد .
چگونه اين بيمار بسترى ، توانسته است بدين درجه از زندگىاش استفاده كند؟ من از طرف شما دو حدس مىزنم : آيا با انتقاد به هدف رسيد؟ خير ... آيا به حال خود رقّت مىآورد و توقّع داشت كه توجّه همه به او متمركز باشد و همه از او مواظبت كنند؟ خير . حدس شما درست نيست . بنا به گفته خودش ، او نام و نشانىِ بيماران را به دست مىآورد و با نوشتن نامههاى اميدبخش ، هم خودش و هم آنها را سرگرم و خوشحال مىكرد . در حقيقت ، باشگاهى براى اشخاص مريض تشكيل داد و آنها را به مكاتبه وادار كرد . او سازمان ملّىاى به نام «انجمن اسيران بيمارى» تأسيس كرد .
همان طور كه روى تخت خوابيده بود ، همه ساله يك هزار و چهارصد نامه مىنوشت و هزاران نفر بيمار را با تهيه راديو و كتاب ، به عضو انجمن ياد شده درمىآورد و موجبات مسرّت آنها را فراهم مىكرد .
اختلاف عمده بين دكتر لوپ و ديگران چه بود؟ اين كه دكتر لوپ ، مانند اشخاصى كه داراى هدف و مأموريتى در زندگى هستند ، نورى در قلبش مىتابيد و برخلاف آنهايى كه هميشه زبان به شكايت مىگشايند كه چرا دنيا به كام آنها نيست ، در او حرارت و جذبه به حدّ وفور وجود داشت .