مارماهى و ماهى مُرده [از آب گرفته]نفروشيد».۱
۳۸۱.البداية والنهايةـ به نقل از ابو مطر ـ: از مسجد خارج شدم، ناگاه مردى از پشت سرم صدا زد: «اِزارت را بالا بكش ؛ زيرا اين كار هم جامهات را ماندگارتر مىكند و هم به تقوا نزديكتر است. موهاى سرت را هم كوتاه كن، اگر مسلمان هستى». من دنبالش رفتم. اِزارى بسته بود و ردايى بر تن كرده بود و تازيانهاى با خود داشت، گويى عربى باديهنشين است. گفتم: اين كيست ؟ مردى به من گفت: مىبينم كه در اين شهر غريبى. گفتم: آرى. اهل بصره هستم. آن مرد گفت: اين، امير مؤمنان على بن ابى طالب است.
رفت تا به محلّه بنى ابى مُعَيط كه بازار شترفروشان بود، رسيد فرمود: «بفروشيد و سوگند نخوريد ؛ زيرا سوگند، كالا را به فروش مىرساند، امّا بركت را مىبَرَد».
سپس به بازار خرمافروشان رفت، كنيزى را ديد كه گريه مىكند. فرمود: «چرا گريه مىكنى ؟». گفت: درهمى خرما از اين مرد خريدهام و اربابم آن را برگردانْده، ولى اين پس نمىگيرد. على عليهالسلام به آن مرد فرمود: «خرمايت را بگير و درهمش را بده ؛ زيرا او از خود اختيارى ندارد». خرمافروش، ايشان را به عقب راند. من گفتم: آيا مىدانى اين شخص كيست ؟ خرما فروش گفت: نه. گفتم: اين امير مؤمنان، على بن ابى طالب است. خرمايش را ريخت و درهم كنيز را برگرداند. سپس گفت: اى امير مؤمنان ! دوست دارم از من راضى باشيد. امير مؤمنان عليهالسلام فرمود: «آن گاه از تو راضىتر مىشوم كه حقوق مردم را