۹۷.تاريخ الطبرى ـ به نقل از جندب ـ : وقتى گزارش سبُكسرى بنى ناجيه و كشته شدن بزرگشان به على عليه السلام رسيد ، فرمود : «مادرش بميرد! چهقدر كمخِرَد و جسور بر خداوند بود! يكبار كسى نزد من آمد و به من گفت : در ميان يارانت مردانى هستند كه مىترسم از تو كناره گيرند . درباره آنان چه نظرى دارى؟
به وى گفتم : من بر پايه اتّهام ، مجازات نمىكنم و بر پايه گمان ، كيفر نمىدهم ، و جز با كسى كه با من مخالفت ورزيده و دشمنى كرده و عداوتش را آشكار ساخته است ، نبرد نمىكنم ، و تا او را دعوت نكنم و برايش عذر (دليل) نياورم ، نبرد كننده با او نخواهم بود . پس اگر توبه كرد و به سوى ما بازگشت ، از او مىپذيريم و او برادر ماست ، و اگر سر باز زد و جز نبرد با ما نخواست ، از خداوند بر او مدد جوييم و با او پيكار كنيم . پس آنچه را خدا خواهد از من دور سازد .
بار ديگر نزد من آمد و گفت : مىترسم كه عبد اللّه بن وهب راسبى و زيد بن حصين ، كار را بر تو تباه كنند . شنيدم كه نسبت به تو چيزهايى مىگويند كه اگر بشنوى ، رهاشان نمىكنى ، مگر آنكه آنها را بكشى يا كيفر دهى . پس هيچ گاه آنان را از زندان ، رها مساز .
گفتم : درباره آنان با تو مشورت مىكنم . تو چه پيشنهاد مىكنى؟ گفت : من پيشنهاد مىكنم آنها را فرا خوانى و گردنشان را بزنى .
در اين هنگام ، دانستم كه او نه پرهيزگار است و نه خردمند . گفتم : به خدا سوگند ، گمان نبرم پارسا و خردمندى سودرسان باشى . به خدا سوگند ، سزاوار بود كه اگر مىخواستم آنان را بكُشم ، بگويى : از خدا پروا كن ؛ چرا خونشان را حلال مىدانى با آنكه كسى را نكشتهاند و با تو به جنگ برنخاستهاند و از طاعتت بيرون نرفتهاند؟» .