دوم: قرآن و حديث
علم حديث, در «صحيح» بخارى و ديگر صحاح حديثى, رابطه ميان قرآن و حديث را آشكار مى سازد. هر دو وحى اند و از نزدِ خدا; امّا با دو درجه مختلف: قرآن, وحيِ مستقيم است با واسطه جبرئيل… و حديث, وحيِ غير مستقيم است از طريق و با توسّطِ خودِ پيامبر و [نتيجه] توان اوست بر تبديل وحى از يك رشته اصولِ كلّى به تطبيق هاى عملى درباره رفتارِ افراد و اجتماعات. پس قرآن به گونه مستقيم در حديثْ حضور دارد و اين, دلالت بر پيوند اين دو علم با يكديگر مى كند. لذا اگر قرآنْ وحيِ اول است, حديثْ وحيِ دوم است. قرآن, نخستين تحقّق براى وحى است كه از علم الهى به لوح محفوظ به ذهن جبرئيل به زبان عربى به گوش پيامبر و به حافظه او رسيد, برايِ رسانيدن به مردم.
حديث, دومين تحقّق براى اين وحيِ اول است كه در وقايِع متعدّد و با تفصيل هاى فراوان (در زمان و مكان) و با رعايتِ تفاوت هاى فردى ميان افراد و اجتماعات, عرضه مى گردد.
صحيح بخارى, با روايت مشهور درباره نزول قرآن (يعنى اوّلين سوره آن: اِقْرَأ بِاسمِ رَبِّكَ الَّذى خَلَقَ) آغاز مى شود كه همان آغازِ علومِ قرآنى است. قرآن, همچون حديث, با قرآن اثبات مى گردد. گاه محدِّثان به گونه ديگرى, با علومِ نص آغاز مى كنند. بدين ترتيب كه حديث, نص است و علومِ روايت و تدوين, نقل شفاهى اند براى بخش بزرگى از حديث, پيش از مرحله گردآورى و تدوين و نقل نوشتاريِ آن ([مانند:] نامه هاى نوشته شده به هِرَقْل, بزرگِ روميان و خسرو, شاهنشاه ايران). ۱ گاهى حديث, فقط روايت و آياتِ قرآنى است, بدون گفته هاى پيامبر چنان كه در بحث اسبابِ نزول در علوم قرآنى, وضع, همين است و در آن جا حديث, قرآنِ بى حديث است. ۲ گاهى حديث, بدون قرآن و مستقل از آن است و غالباً همين طور است. معمولاً قرين ساختنِ قرآن به حديث, از خودِ راوى است تا تأكيدى بر صحّتِ حديث و ربط فرع به اصل باشد. گاهى ديگر (كه اين كم تر است), اين كار از خودِ پيامبر است. گاهى قرآن در آغاز به عنوان اصل آورده مى شود, پيش از آن كه حديث به عنوانِ فرع, بدان مستند گردد. گاهى قرآن در پايان آورده مى شود تا تصديقِ حديث و برهان براى حديث باشد.
گاه اصل, سندى از بالا مانند سقف است و گاه پشتوانه اى از پايين مانندِ پايه. گاه قرآن در ميانه حديث بين سقف و پايه است كه به سان رابطى ميانِ دو بخشِ حديث و ستونى براى آن از ميان عمل مى كند تا نيرويى براى بنياد باشد و از لرزيدنِ آن پيشگيرى نمايد. گاه آيه دراز است و گاه كوتاه; ولى غالباً كوتاه است. ۳ گاه آمدن آيه در داخل حديث, بدون دلالت است و صرفاً قرينى است براى اينكه فرع, بى اصل نمانَد. ۴
اگر قرآن در آغاز حديث ياد شود, اصلى خواهد بود كه فرع بر آن استوار مى گردد و ستونى كه بنياد بدان تكيه مى كند. از اين رو, آيه قرآنى, همان اصلِ عامّى است كه حديث در تحت آن مندرج مى گردد و به سان استنباط فرع از اصل, به كار مى آيد. مثال آن, اين حديث است: «نشانه منافق, خيانت در امانت است». اين, اصلى قرآنى است كه فرمان مى دهد امانت ها را به اهل آن بازگردانند. پس حديث, جز تفصيلى و شرحى براى قرآن در دو سطحِ نظرى و عملى نيست. ۵ اگر قرآن پس از حديث بيايد, تصديقى براى حديث و تأكيدى بر صحّتِ آن و معنايِ آن خواهد بود. ۶ دانشمندانِ اصول دانِ قديم, رابطه نصِّ قرآنى با حديث را معيّن كرده اند. حديث, تبيين مجمل هاست و تفصيل چگونگيِ شيوه هاى عمل و راه هاى تطبيق در زمان و مكان و در عادات و عُرف ها. هيچ حكمى در حديثْ يافت نمى شود كه آن را در كتاب, اصلى نباشد. كتاب, وحى است به معنا و لفظ آن, و حديث [, وحى است] به معنا, بدون لفظ آن. اين, چيزى است كه وحدتِ خطابِ قرآنى و تعدّدِ ريخت و ساختارِ حديثِ نبوى را توجيه مى كند. ۷
افزون بر رابطه قرآن با حديث, يعنى رابطه اصل با فرع, علاقه سبب و علت نيز در كار است; زيرا حديث, اسبابِ نزول برخى از آيات قرآن را ياد مى كند. حديث در اين جا مصدرِ اخبارِ علومِ قرآنى در باب «اسباب نزول» است و حتّى بخشى از آن است. اين, يكى از آغازهاى «صحيح» بخارى در بيانِ سببِ نزولِ وحى و اسباب نزول سوره هاى «مدّثر» و «مزّمّل» و «اقرأ» است و هشدارى است كه زبان, در گفتن قرآن شتاب نورزد. حديث «اِفك», حتى پس از تأخيرِ نزولِ وحى درباره تبرئه عايشه [درصدد بيان اسباب نزول] است. باز وحى نازل مى شود تا پاسخى به پيامبر در «آيه ملاعنه» باشد يا در آيه اى كه اساساً سؤال را در موضوعاتى كه اثرى عملى بر آن مترتّب نباشد, حرام مى سازد. در اين جا قرآن, بديل ازحديث مى شود و سپس حديث, قرآن را شرح مى دهد. گاه نيز حديث, واسطه نزول آيات قرآن مى شود و اين هنگامى است كه يكى از اصحاب, چيزى از پيامبر بپرسد كه پاسخ گفتن بدان, براى ايشان دشوار باشد. لذا قرآن براى رفع حَرَج (تنگنا) در گفتگوى متبادل ميان قرآن و حديثْ وارد مى شود. نخست, حديث و سپس قرآن به صورت مكمّل آن و آن گاه حديث به عنوانِ شارحِ قرآن. ۸ گاهى حديث به مناسبتِ نزول آيه اى مى آيد; آن گاه مسلمانان سؤالى استدراكى در ميان مى آورند و سپس آيه اى ديگر به گونه توضيحى, نازل مى گردد. پس حديث در اين جا ميان مسلمانان و قرآن از طريق پيامبر به گونه ميانجى است. رابطه آيه يا حديث با سببِ نزول آن, همان چيزى است كه اصول دانان از اصطلاح «خصوص سبب و عموم حكم» اراده كرده اند. احكام در آغازْ پيشامدهايى بوده اند كه رخ نموده اند و خواهان احكامى بوده اند و اين مانندِ حجاب است; و تصديق و تأييد قرآن از حديث , در احكام شرك و كُشتن فرزند و زنا با زن همسايه ديده مى شود. ۹
اگر آيه قرآن بعد از حديث باشد, حديثْ سببِ نزول آن خواهد بود, و اگر قبل از حديث باشد, حديثْ تفسير و شرح آن شمرده مى شود. اين همان اصل غالب بر رابطه قرآن و حديث است. از جمله دلايل اين مطلب, ترتيب يافتن يك «كتاب» كامل [در «صحيح» بخارى] است, تحت عنوان «كتاب تفسير» كه از نظر بلندى, قطعاً دومين كتاب, پس از كتاب «آغاز آفرينش (بدء الخلق)» است و يك جزء كامل [از «صحيح»] را در برمى گيرد. ۱۰
در اين جا علم حديث و علم تفسير, علمى واحد به نظر مى رسند كه «صحيح» بخارى, آغاز به چگونگى نزول وحى مى كند و بر قرآن اعتماد مى ورزد تا وحى را اثبات كند. در اين جا نيز اسباب نزول, سوره به سوره بر پايه ترتيب آن در قرآن, وارد مى شود. در برابر باطنيان, بخارى بر آن است كه قرآن, بر «هفت حرف» نازل شد كه به معناى اصوات يا گويش ها يا قرائت هاى هفت گانه است و به معناى ژرفاهاى معانى نيست, چنان كه صوفيان مى گويند. آن را جبرئيل بر يك حرف بر محمد(ص) نازل كرد و پيوسته افزود تا به «هفت حرف» رسيد. ۱۱
قرآن از آن رو قرآن خوانده شد كه داراى سوره هاست و سوره ها قرين همديگر هستند. سوره از آن رو سوره (سنگ چين, ديوار سنگى) خوانده شد كه هر كدام, جدا از ديگرى است و هر يك, از ديگرى منفصل (مستقل) است.
نام هاى سوره ها در احاديث بخارى نسبت به آنچه شيوه مسلمانان در نامگذارى بوده, متفاوت است. ۱۲
گفت و گو از گردآورى قرآن, طعنى بر وحى نيست; زيرا گردآورى, صرفاً يك عملِ بشريِ خالص است. از زيد بن ثابت خواسته شد كه قرآن را گردآورى كند و او آن را به ابوبكر سپرد كه او نيز آن را به عمر بن خطّاب داد. اين آيه: «إنَّ عَلَينَا جَمْعَهُ وَقُرآنَهُ; گردآورى و قرائت صحيح قرآن به عهده ماست» از اين جا و در اين سياق تاريخى, تأويل مى گردد. ۱۳
بخارى, نمونه هايى از آيات قرآن مى آورد كه تلاوت و حكم آنها منسوخ گشته است يا آياتى كه تنها تلاوت آنها نَسخ شده و حكم آنها بر جاى مانده است. ۱۴ او به پژوهش درباره مشكلِ نَسخ در قرآن مى پردازد و آن را در حديثْ دنبال مى كند و سخن از نسخ قرآن با قرآن و حديث با حديث و قرآن با حديث به ميان مى آورد. اما نسخ قرآن با حديث ـ چنان كه اصوليان مى گويند ـ تخصيص است, نه نسخ. نسخ, بر وجود نص (متنِ قرآن يا نصِّ حديث) در [بستر] زمان و بر تغييرِ احكام در آن [نص] با تغييرِ زمان, دلالت مى كند; چنان كه علم «اسباب نزول» بر ارتباط متن با مكانْ دلالت دارد; زيرا زمان و مكان, در متنْ حضور دارند و با تغيير اين دو, احكام نيز تغيير پيدا مى كنند. ۱۵ اكنون پرسش درباره تشريع, اين است: آيا اگر شرايط و اوضاعِ محيطْ تغيير پيدا كند و به وضعِ زمانِ منسوخ برگردد و پذيرش حكمِ ناسخ را نداشته باشد, مى توان به منسوخ و حكم آن رجوع كرد يا نه؟
سپس [بخارى], احاديث فضايل قرآن را مى آورد و همين هاست كه سببِ پيش آمدنِ اسرار و رموز در كارهاى مردم و تعويذات و پناه جستن به خدا از گزندِ چشم شور و حسد و آسيب و شَر و مانند اينها شده است. ۱۶
حديث در شرح قرآنْ فراوان است; شرحى صرفاً در سطح داستان ها و بويژه [دربابِ] ظاهر و باطن [آيات] و اين براى مجالِ گسترش دادن به آفرينشِ ذهنى و رها ساختنِ عنان براى شناورى در «باطن» است; همچون «شجره ملعونه» در قرآن كه همان درختِ زَقُّوم است. ۱۷ شرحِ لغوى, غلبه دارد ۱۸ و اين, شرح لفظ به لفظ با اعتماد بر فرهنگ هاى واژگان است; شرح واژه مجهول با واژه اى معلوم از طريق ترادف; چنان كه در روزگاران بعدى (روزگار شروح و خلاصه ها), چنين است. گاه شرح در آغاز است يا در ميان و سياق. شرح واژه به واژه سوره, با شرح بِسمله آغاز مى شود. وضع در بسيارى از سوره ها چنين است. ۱۹
كتاب تفسير [«صحيح» بخارى], چنين پيوندى را ميان قرآن و حديثْ روشن مى سازد و ارتباط علوم قرآن با علوم حديث را نشان مى دهد; چنان كه كتاب «مَغازى» (جنگ هاى پيامبر), يعنى نيمه دومِ كتابِ «بدء الخلق» (آغاز آفرينش), از رابطه علم حديث با علم سيره گزارش مى دهد; و چنان كه ديگر كتاب هاى حديث, ارتباط ميان حديث و علم فقه را مى نمايانند و همان سان كه كتاب «آغاز آفرينش» و كتاب «توحيد», ربط علم حديث و علم اصول دين را به ما مى گويند. مهم ترين مفسّرانى كه بخارى بر آنها اعتماد مى ورزد, اوّلاً مجاهد است و سپس ابن عباس (چه به عنوان راوى, چه به صورت مرويٌّ عنه). ۲۰
باز, راوى در آيه قرآن دخالت مى ورزد و آن را با عبارات خويش تفسير مى كند و شرح مى دهد تا با حديثْ هماهنگ شود كه از اين جا خطرِ آميختنِ سخنِ راوى با آيات قرآن پيش مى آيد و حساسيت آن پديدار مى گردد. آميخته شدن قرآن با شرح آن, در نيروى آفرينش خيال نيز رخ مى نمايد; چه, تفاوت ميان مثال و موردِ مَثَل, اصل با فرع, و نمونه با تقليد, از ميان بر مى خيزد. بلكه اختفا در وراى قرآن و شرح آن, به خاطر ابداعِ حديث به نهايت مى رسد و اين, بويژه در آن مواردى است كه مربوط به تفصيل داستانى قرآن و بافتن بر منوال آن است كه حديث را به صورت آغاز علم تفسير درمى آورد. خيال ابداعى, در حديثْ شركت مى جويد و گونه هاى فراوان براى داستان هاى قرآن پديد مى آورد, بويژه در مواردى كه ظاهرى دارد و باطنى; چنان كه وضع در نزد صوفيان چنين است.
قرآن به تصحيح حديث مى پردازد و اين امر, گاهى به صورت شديدتر است و گاه به شيوه خفيف تر. مثلاً هنگامى كه پيامبر(ص) فلان و فلان را لعنت كرد, اين آيه فرود آمد: «لَيَسَ لَك مَنَ الأَمر شَئ; از كار آمرزش يا كيفرِ خدا, هيچ چيزى به دست تو نيست». نيز قرآن, رفتار انسانى را تصحيح مى كند و نمونه اش همان است كه درباره ابوبكر اتفاق افتاد. چه, او تصميم گرفت بر مِسطَح بن اُثافه انفاق نكند; زيرا در ماجراى «اِفْك» شركت جسته [و بر دخترش عايشه تهمت ناروا زده] بود. در اين جا قرآنْ وارد شد و فرمان داد كه بايد ضرورتاً بر فقيران انفاق كرد. نيز قرآن, اشتباهات خويشاوندى را تصحيح مى كند و فرمان مى دهد كه هر فرزندى را به پدرش وابسته بدانند; چنان كه در مورد گفت و گوى مردم درباره «زيد بن محمد» رخ نمود [و آيه قرآن گفت: «محمد, پدر هيچ يك از مردان شما نيست»]. مثال مشهور در اين مورد, منع قرآن از خواستن آمرزش براى منافقان است كه پيامبر مى خواست و اصرار مى ورزيد; امّا قرآن, آن را منتفى شمرد, اگرچه بيش از هفتاد بار براى ايشان آمرزش بخواهد. [در اين جا] قرآن, رأى عمر بن خطّاب را تأييد كرد. ۲۱
قرآن, معيار است و حديث, تاريخ. قرآن, حديث را تصحيح مى كند و [به عنوان نمونه] به اعتراض بر صلح حُديبيه توجه مى ورزد كه عمر كرد و اين هنگامى بود كه كفّار قريش, زنان مسلمان را (پس از بازگرداندن مردان) برگرداندند و آيه آمد: «اگر زنان مسلمان به عنوان مهاجر به نزد شما آيند, ايشان را بيازماييد». [در جاى ديگر,] قرآن, تنگنا را از حديث ـ كه سعى ميان صفا و مروه را تأييد كرده بود ـ بر مى دارد و به آن, صورتى قانونى مى بخشد. ۲۲ گاهى نيز راوى, خواهان آيه اى قرآنى مى گردد و اين, هنگامى است كه احساس كند حديث, با آيه تعارض دارد, مانند حديث «عذاب شدن مؤمن با گريه خانواده اش بر او» كه با اين آيه تعارض دارد: «هيچ باربرى بارِ گناهِ ديگرى را به دوش نمى گيرد». ۲۳
گاهى آميزش ميان قرآن و حديث رخ مى نمايد و اين, گاه از كاربرد پيامبر است; زيرا پيامبر(ص) ابلاغ كننده قرآن و گوينده حديث است; و گاه از راوى است كه حديثى را تخريج مى كند, چنان كه از گفته اى درباره روايتى برمى آيد. ۲۴ گاه, گفت و گويى ميان قرآن و حديثْ پيش مى آيد, مانند اين آيه: «خدا تواناست كه از فرازتان عذابى بر شما فرود آورد» كه پيامبر فرمود: «خدايا, به خودت پناه مى برم» و «يا از زير پاهايتان» كه فرمود: «به خودت پناه مى برم». ۲۵ پيامبر, خدا را با اين صفت ستود كه «سلام و مؤمن» است كه اين كلمات, خود, آيه قرآن است. ۲۶
گاهى قرآن به صورت بخشى از حديثْ درمى آيد. به عنوان مثال, هنگامى كه از جبرئيل پرسيد: «رستاخيز, كى است؟», اين آيه را برخواند: «دانشِ رستاخيز, تنها در نزدِ خداست و بس». نيز پيامبر در نامه خود به هِرَقْل (امپراتور روم), اين آيه را نوشت: «اى اهل كتاب! به كلامى روى آوريد كه ما و شما هر دو آن را باور داريم». خودِ پيامبر نيز قرآن را به صورت حديث به كار برد, چنان كه به زنان گفت: «با من بيعت مى كنيد كه: هيچ شريكى براى خدا نگيريد و دزدى نكنيد و دامن به زنا نيالاييد و فرزندانتان را نكشيد». اين, با صرف نظر از اين است كه اولويّتِ استعمال, براى قرآن است يا حديث. ۲۷
گاه, اين كار از خود راوى است تا تأكيدى بر روايت وى باشد و اصلى براى آن در كتاب پديد آوَرَد. گاه, روايت, آن چيزى را به كار مى برد كه پيامبر در نمازها (مانند نماز جمعه و سجده) مى خوانْد, مانند اين آيه: «هل أتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكوراً». ۲۸ گاه, قرآن در روايت و سياق سخن بر زبان صحابه (مانند بلال), پديدار مى گردد تا يادآورى اى به پيامبر باشد و به وى مناسبت بخشد: «يَا أ َيُّها النَّبيُّ إذا جاءَكَ المؤمنَاتُ يُبايِعْنَكَ». ۲۹ گاهى آيه بر زبان مخالفان به كار برده مى شود: سلاح با سلاح, آيه با آيه, و حجّت در برابر حجّت. ۳۰ از اين رو, جدايى ميان آيه و حديثْ دشوار مى گردد; زيرا پيامبر و راوى و گفت و گو كننده, قرآن را به صورت جزئى از حديثْ به كار مى برند. ۳۱ بر اين پايه, مسافت ميان قرآن و حديثْ زياد نيست. قرآن, حديثِ نزول كننده است و حديث, قرآنِ صعود كننده. قرآن را اسباب نزول است كه حديث, به معناى عام, آن را شرح مى دهد. حديث, بخشى از قرآن به معناى خاص است. هنگامى كه پيامبر(ص) قرآن مى خوانَد, قرآن و حديثْ يگانه مى گردند. پس قرآن, حديث است به اين معناى عامّ كه از طريق وحى به پيامبر رسيده است. و حديث, گفته پيامبر به معناى خاص است, بى آن كه مستقيماً وحيِ نازل شده باشد. ۳۲
از اين رو, اين پرسشْ درست مى نمايد: آيا حديث, وحيِ از نزدِ خدا (مانند قرآن) است؟ يا [تنها] در پاره اى حالات كه پيامبر نمى تواند آنها را بيرون از اسباب نزولْ پاسخ گويد, وحى است; زيرا (مانند دخالت جبرئيل), وابسته به قرآن است؟ شايد حديثْ وحى باشد, بدين معنا كه فهم پيامبر و استنباط او از وقايعِ جديد (بر پايه اصلى از اصول شرع), وحى به شمار آيد. پس حديث در اين جا اجتهادِ پيامبر است و مشخصه اش اين است كه او معصوم از خطاست; زيرا امكانِ تصحيح آن با قرآن, وجود دارد و شايد ذوقِ طبيعيِ عقليِ اسلامى والايى است كه در وجود پيامبر رشد كرد و او بر پايه آن, به صدور اَحكام پرداخت و اين, براساسِ وحدت عقل و وحى و طبيعت است. بسا رشته هايى از عُرف هاى قبيله اى و عادات اجتماعى كه پيامبر بدان تن در داد, به اين اعتبار كه مردى عرب نژاد است و برخى را تغيير داد, بر اين اساس كه مصلح است. گاهى احكام خود را برپايه دگرگونى زمان, تغيير مى دهد يا حدّاقل از نيّت خود خبر مى دهد كه اگر شرايط آن فراهم شود, آن را تغيير خواهد داد, چنان كه عمر بن خطّاب كرد. ۳۳ مى توان آياتى از قرآن را كه به وحى اشاره دارد, بر پايه اين معنا تأويل كرد, مانند اين آيه كه: «پيامبر از روى هوس, سخن نمى گويد. آنچه مى گويد, فقط وحى است كه از جانبِ خدا به او مى رسد». اين, قرآن است. در آيه «آنچه را پيامبر به شما گويد, بپذيريد و برگيريد و از آنچه شما را نهى كند, باز پس ايستيد», اشاره به فرمان هاى مستقيم پيامبر است. عبارات, از پيامبر است و حكم از خدا. اعتراض از مسلمانان است و تن دادن پيامبر به خواسته هاى ايشان در صلح حُديبيه. [حتّى] يك بار عايشه ملاحظه كرد كه وحى بر پايه مقصود پيامبر نازل گرديد. ۳۴
باز, پيوندى به صورتِ عينِ متن, ميان قرآن و حديث هست كه همان حديثِ قدسى است. حديث قدسى, ميانه بين قرآن و حديث است; كم تر از قرآن است و فراتر از حديث. اين, مانندِ قرآن, لفظاًً و معناً وحى است; ولى در آن, مانند حديث, تا حدّ زيادى آفرينش خيالى هست. گفت و گو كننده و پرسنده در آن, جبرئيل است تا به شيوه اى سُقراطى به پيامبر(ص) آموزش دهد. پاسخ را در شخصى مورد پرسش پديد مى آوَرَد (چنان كه وضع در حديثِ قدسى معروف درباره فرق ميان اسلام و ايمان و احسان, همين است) و همراه آن, پاره اى كارگردانيِ نمايشى هست; زيرا پيامبر(ص) او را نشناخت و پس از پنهان شدنش خواهان بازگشت او شد و جبرئيل در هيئت دِحيه كلبى نمايش يافت و سپس پيامبر, هويّتِ گفت و گو كننده را آشكار كرد و آن را براى اصحابْ روشن ساخت. شايد قصد از آن, پديد آوردنِ تأثير بيشتر بر شنوندگان باشد, مانندِ مدد گرفتن از اقتدار [يا حمايت] بزرگان و پدران و يا آموزگاران يا رهبران و پيشوايان; چنان كه وضع در عادات مردميِ تبليغ, چنين است كه با تأييد و يارى خداست; همان سان كه پيامبر براى شاعر خود, حَسَّان بن ثابت, در نكوهش معاندان دعا كرد كه آنها را با شعر بكوبد و ياريِ روح القدس را با خود همراه داشته باشد: «ايشان را هجو كن و جبرئيل با توست». ۳۵ پس حديث قدسى, بخشى از حديث است, نه قرآن; مانند امر به اعتكاف در دهه ميانينِ رمضان كه جبرئيل براى بار دوم فرود آمد و اعتكاف, به دهه سوم رمضانْ موكول گشت. ۳۶
باز, درجه اى كم تر از حديث قدسى هست و اين هنگامى است كه پيامبر(ص) اين عبارت را به كار مى بردِ: «خداى تعالى گفت» يا: «كردگار شما فرمود», براى نشان دادنِ اندازه نزديكى ميان خداوند و گوينده و شنونده. چنين مى نمايد كه گفت و گويى ميان خدا با او هست, يا ميان خدا با بهشتيان و دوزخيان, در آخرت, گفت و گويى هست و اين نيز براى دادن اهميّت به حديث و افزايش اثرِ آن بر شنوندگان است. مثال آن, اين حديث است: «خدا گفت: آدميان, به روزگارْ ناسزا مى گويند. روزگار, منم و شب و روز, به دست من است». جمله «خدا گفت» به معناى آمدن عين گفته خدا نيست (چه, فقط قرآن و حديثِ قدسى عين گفته خداست; بلكه افزودن تأكيد است, بويژه هنگامى كه مضمونِ سخن, اختلافى عقيدتى ميان فرقه ها باشد. از اين جاست كه سخن به مصدرِ اوّلِ اقتدار (يعنى خدا) نسبت داده مى شود. اين مانندِ گفته هايى است كه حكم نهايى بر انسان را صادر از رحمت خدا مى دانند, نه استحقاق انسان. برخى احاديث, كارهاى خدا را وصف مى كنند, چنان كه آمده است: «امشب خدا خنديد» يا «از رفتار شما دو تا در شگفت شد». درست است كه مذهبِ اشعرى هنوز پديد نيامده بود; ولى مكتب اعتزال, در
پرتوِ مذهب حنفى, در ماوراء النّهر شايع بود. پيامبر از خدا روايت مى كند كه مردم را به خاطر انجامِ كارِ نيك, مژده است. آهنگِ انجام دادنِ كارى نيك, به اندازه خود آن, پاداش دارد و چون انجام يابد, ده برابر آن, ثواب مى بَرد و تا هفتصد برابر پاداش مى گيرد. آهنگِ انجامِ دادن كار بد, بى انجام دادنِ آن, حسنه است و اگر انجام يابد, كيفرى برابر آن دارد, نه بيشتر. اين گونه بخشش بزرگوارانه, جز از بزرگوارترينِ بزرگوران كه خداست, صادر نمى گردد. گفت و گو ميان انسان و خدا به روز رستاخيز, تصويرگرى اى هنرى از پيامبر است, نه رويدادى كه در آينده انجام خواهد يافت. عرب ها اهل بلاغت و فصاحت و ادبيّات اند. گفت و گو مستقيماً و بى واسطه از آسمان انجام مى شود تا معانى زمينى را در موردِ بزرگيِ امّت و كثرت آن, تأييد نمايد. همين گونه است گفت و گوى خيالى ميان خداوند و بهشتيان كه خدا از ايشان خرسند است و با دوزخيان كه خدا برايشان خشمگين است. اين هم تصويرى هنرى است براى تأكيد ورزيدن بر معانى استحقاق. ۳۷
گاه, پيامبر مى گويد: «جبرئيل به من گفت», بى آن كه حديثِ قدسى در ميان باشد. اين, گفتارى ابتكارى براى افزودنِ تأثير و پديد آوردن اقناع به گونه ويژه است و گاه با حديث هاى صحيح, تعارض دارد مانند حديث ورود امت به بهشت, اگر مشرك نباشند (گرچه زنا كنند و دست به دزدى زنند). ۳۸ گاه جبرئيل, سختگيرْ مى نمايد و اين هنگامى است كه از پيامبر مى خواهد كه اجازه دهد دو كوهِ «اَخْشَبَيْن» را بر كافران فرو كوبد و پيامبر امتناع مى ورزد; چه, اميد مى برد از اصلاب ايشان كسانى قائل به يگانگى خدا پديد آيند. ۳۹ پيامبر در سويِ صبر و انتظار است, نه پشتيبان كيفر (چنان كه جبرئيل مى خواهد و چنان كه نوح كرد [و گفت: «رَبِّ لا تَذَرْ عَلَى الأرضِ مِنَ الكَافِرِينَ دَيَّاراً» ].
پيامبر(ص) بر زبان جبرئيل, كشيدن تصوير را حرام فرمود و اين براى افزودنِ تأكيد است و پس از آن است كه اين كار در ميان يهوديان و نصرانيان عرب, رواجِ فراوان يافت. ۴۰ گاهى پيامبر(ص) كردار جبرئيل را وصف مى كند, بى آن كه گفته اى از او بياورد: جبرئيل نازل شد و قلب پيامبر را با آب زمزم شست و شو داد و طشتى انباشته از حكمت آورد و در قلب او خالى كرد و به آسمان عروج كرد و از دربان خواست كه در بگشايد, چنان كه اين كار را براى مسيح و براى همه پيامبران كرد. پنج بار با پيامبر, نمازگزارد و آن را به هنجار كودكان بر انگشتان وى شمرد تا از ياد نبرد. پيامبر گزارش مى دهد كه برخى از جنگاوران به ديدارِ خدا شتافتند; سپس گفته خود را نسخ مى كند. حال آن كه خبر, نَسخ ندارد; بلكه نَسخ در احكام است. ۴۱
1. ج۱, ص۲ـ۸.
2. نگاه كنيد به عنوان «قرآن بى حديث»: ج۴, ص۱۵۹ و ۱۶۶ و۱۶۷; ج۱, ص۹۶ و ۱۱۰.
3. نمونه آيه هاى بلند, در اول «كتاب شهادات» است: ج۳, ص۲۱۸ـ۲۱۹.
4. ج۶, ص۱۴۲.
5. ج۵, ص۲۲۱ـ۲۲۲; ج۱, ص۸ ـ۹و ۱۱و ۱۳و ۸۹ و ۹۱.
6. ج۸, ص۸ ـ۹; ج۱, ص۱۵۵; ج۶, ص۴۲.
7. ج۱, ص۲ـ ۸; ج۳, ص۲۳۰; ج۱, ص۴۰.
8. آيه ملاعنه در: ج۶, ص۱۲۵; ح۹, ص ۱۲۱. براى مثال, هنگامى كه پيامبر(ص) مژده فتح جهان را داد و مردى پرسيد كه «آيا خير مى تواند شر بياورد؟» (ج۲, ص۱۵۰) و نزول وحى به عنوان پاسخ در برابر پرسش از حج (ج۲, ص۱۶۷) و ملاحظه عُمَر نسبت بدان (ج۳, ص۷ و ۲۳) و استدراك مسلمانان و پرسش ايشان از شرك (ج۱, ص۱۵).
9. حادثه حجاب (ج۷,ص۳۰۶) و مثال هاى ديگر (ج۹, ص۱۴۳).
10. ج۶, ص۲۰ـ۲۴۵.
11. ج۹, ص۱۹۵; ج۴, ص۱۳۷.
12. برائت كه سوره توبه است (ج۶, ص۸۰), بنى اسرائيل= اِسراء (ج۶, ص۱۰۳), كهيعص=مريم (ج۶, ص۱۱۷), الم غلبت الروم=روم (ج۶, ص۱۴۲), تنزيل السجدة=سجده (ج۶, ص۱۴۴), ملائكه=فاطر (ج۶, ص۱۵۳), مؤمن=غافر (ج۶, ص۱۵۸), سجده=فصّلت (ج۶, ص۱۵۹), حم عسق=شورى (ج۶, ص۱۶۲), الذين كفروا=محمّد (ج۶, ص۱۶۷), اقتربت السّاعة=قمر (ج۶, ص۱۷۷), اذا جائك المنافقون=منافقون (ج۶, ص۱۸۹), المتحرّم=تحريم (ج۶, ص۱۹۴), تبارك الذى بيده=ملك (ج۶, ص۱۹۷), والقلم=قلم (ج۶, ص۱۹۷), سأل سائل=معارج (ج۶, ص۱۹۸), قل أوحيَ إلى=جن (ج۶, ص۱۹۹), انّا أرسلنا=نوح (ج۶, ص۱۹۹), هل أتى على الانسان=انسان (ج۶, ص۲۰۳), عمّ يتسائلون= نبأ (ج۶, ص۲۰۷), ويلٌ للمطفّفين=مطفّفين (ج۶, ص۲۰۷), اذا السّماء انشقّت=انشقاق (ج۶, ص۲۰۷), سبّح اسم ربّك الأعلى=أعلى (ج۶, ص۲۰۸), والشّمس وضحاها=ضحى (ج۶, ص۲۱۰), والليل اذا يغشى=ليل (ج۶, ص۲۱۰), ألم نشرح=شرح (ج۶, ص۲۱۳), اقرأ باسم ربّك الّذى خلق=خلق (ج۶, ص۲۱۶), اذا زلزلت الأرض زلزالها=زلزله (ج۶, ص۲۱۷), ألهاكم=تكاثر (ج۶, ص۲۱۸), ويلٌ لكلّ همزة=همزه (ج۶, ص۲۱۸), ألم تر=فيل (ج۶, ص۲۱۸), لإيلاف قريش=قريش (ج۶, ص۲۱۹), أرأيت=ماعون (ج۶, ص۲۱۹), أنّا أعطيناك الكوثر=كوثر (ج۶, ص۲۱۹), اذا جاء نصراللّه=نصر (ج۶, ص۲۲۰), تبّت يدا أبى لهب=مَسَدّ (ج۶, ص۲۲۱), قل هو اللّه أحد=اخلاص (ج۶, ص۲۲۲), قل أعوذ بربّ الفلق=فلق (ج۶, ص۲۲۳), قل أعوذ بربّ الناس=ناس (ج۶, ص۲۲۳).
13. ج۶, ص۸۹; ج۹, ص۹۳.
14. ج۵, ص۱۳۷; ج۶,ص۲۴۰; ج۴, ص۱۰; ج۶, ص۳۷و ۳۹ و ۵۵ و ۵۹; ج۶, ص۱۳۹ (نسخ قرآن); ج۴, ص۲۴ و ۲۶( نَسخ سنّت با سنّت).
15. حالاتِ اسباب نزول, مانند: ج۱, ص۱۹۶; ج۲, ص۱۲۹ و ۱۶۵; ج۷, ص۱۱.
16. ج۶, ص۲۲۳ـ۲۳۱; فضل بقره: ج۶, ص۲۳۱, ـ۲۳۲; فضل كهف: ج۶, ص۲۳۲; فضل فتح: ج۶, ص۲۳۲; فضل اخلاص (الصّمديّة): ج۶, ص۲۳۳; فضل مُعَوَّذَتَين: ج۶, ص۲۳۳.
17. ج۶, ص۱۱۴; ج۸, ص۱۵۷.
18. ج۹, ص۱۳۷; ج۴, ص۱۱ و ۱۲ و ۲۸ و ۱۲۸ و ۱۹۶ و ۱۸۵; ج۶, ص۴۱.
19. بسمله: ج۶, ص۲۰ـ۲۱; آل عمران: ج۶, ص۴۱; نساء: ج۶, ص۵۳, مائده: ج۶, ص۶۳; انعام: ج۶, ص۷۰; اعراف: ج۶, ص۷۳; برائت: ج۶, ص۸۰; هود: ج۶, ص۹۱; رعد: ج۶, ص۹۸; ابراهيم: ج۶, ص۹۹; نحل: ج۶, ص۱۰۲; كهيعص: ج۶, ص۱۱۷; مؤمنون: ج۶, ص۱۲۴; فرقان: ج۶, ص۱۳۷; شعراء: ج۶, ص۱۳۹; جاثيه: ج۶, ص۱۶۶; محمّد: ج۶, ص۱۶۷; ق: ج۶, ص۱۷۲; ذاريات: ج۶, ص۱۷۴; طور: ج۶, ص۱۷۴; نجم: ج۶, ص۱۷۵; رحمان:ص۱۸۰; واقعه: ج۶, ص۱۸۲; حديد: ج۶, ص۱۸۳; مجادله: ج۶, ص۱۸۳; حشر: ج۶, ص۱۸۳; ممتحنه: ج۶, ص۱۸۵; طلاق: ج۶, ص۱۹۳; حاقّه: ج۶, ص۱۹۸.
20. مادّه تفسير از ابن عباس: ج۶, ص۷۶ و ۵۳ و ۷۰ و ۹۰ و ۹۸ـ۹۹ و ۱۱۷ و ۱۳۷ و ۱۵۵ و ۱۵۸ و ۱۶۲ و ۱۹۹ـ۲۰۰ و ۲۰۹ـ۲۱۰ و ۲۱۹; از مجاهد: ج۶, ص۱۰۰ و ۱۰۹و ۱۳۹ و ۱۴۲ و ۱۴۴ـ۱۴۵ و ۱۵۳ـ۱۵۶ و ۱۵۸ و ۱۶۲ـ۱۶۳ و ۱۶۶ و ۱۶۸ و ۱۷۱ و ۱۷۵ و ۱۷۷ و ۱۸۲ـ۱۸۳ و ۱۸۵ و ۱۸۸ و ۱۹۳ و ۲۰۰ و ۲۰۴ـ۲۱۰ و ۲۱۳ و ۲۱۸ـ۲۱۹ و ۱۲۳; ج۷, ص۱۱۰ و ۱۱۳.
21. متن دكتر حسن حنفى در اين جا اشتباه و آشفته است. از روى «صحيح البخارى» (ج۴, ص۱۳۹ـ۱۴۰) درست شد. (مترجم)
22. ج۶, ص۲۵ و ۴۸ و ۱۳۲ و ۱۴۱ و ۱۴۶; ج۲, ص۱۹۴; ج۳, ص۳۴۷; ج۲, ص۱۹۴.
23. ج۲, ص۱۰۱.
24. مردم, گمان مى بردند اين گفته پيامبر, جزوِ قرآن است: لو أنّ لابن آدم وادياً من ذهب أحبّ أن يكون له واديان و لن يملأ فاه الاّ التّراب و يتوب اللّه على من تاب) تا اين كه اين آيه نازل شد: (ألهاكم التكاثر) (ج۸, ص۱۱۵).
25. ج۹, ص۱۲۵.
26. ج۹, ص۱۴۲.
27. ج۱, ص۲۰ و ۸۳; ج۲, ص۶۲; ج۹, ص۹۹; ج۵, ص۷۰.
28. ج۱, ص۲۱۷; ج۲, ص۵.
29. ج۲, ص۲۷.
30. ج۲, ص۳۳.
31. ج۴, ص۱۲۹.
32. ج۶, ص۵۸.
33. همين پرسش براى صحابه مطرح بود; نيز مانند اين حديث: «از بندگان من, كسان اند كه مؤمن به من و كافر به من اند» (ج۵, ص۱۵۵; ج۴, ص۳۲).
34. ج۱, ص۱۹.
35. ج۸, ص۱۷و ۴۵; ج۵, ص۴۴.
36. ج۱, ص۲۰۷.
37. ج۸, ص۵۱ و ۱۱۲ و ۱۳۹ـ۱۴۰ و ۱۴۳ و ۱۶۸; ج۶, ص۱۶۶; ج۵, ص۴۳.
38. ج۴, ص۱۳۸ و ۱۴۰. جبرئيل, وارد گفت و گو مى شود و مى گويد: «هر كه بميرد و مشرك نباشد, به بهشت رود» (ج۳, ص۱۵۲).
39. ج۷, ص۲۱۷.
40. ج۲, ص۱۹۱; ج۴, ص۲۲ و ۱۳۷.
41. متن دكتر حسن حنفى در اين جا اشتباه و آشفته است. از روى «صحيح البخارى» (ج۴, ص۱۳۹ـ۱۴۰) درست شد. (مترجم)