۹۶۲.الإرشاد : عمر بن سعد ، ندا داد : اى ذُوَيد ! پرچمت را نزديك بياور .
او نيز آورد. سپس عمر ، تيرى در چلّه كمانش نهاد و پرتاب نمود و گفت: گواه باشيد كه من ، نخستين تير را انداختم .
سپس ، دو لشكر به هم تيراندازى كردند و به نبرد تن به تن برخاستند و يَسار ، غلام زياد بن ابى سفيان ، به ميدان در آمد و عبد اللَّه بن عُمَير هم به سوى او بيرون آمد . يَسار گفت: تو كيستى ؟
او خود را معرّفى كرد . امّا يَسار گفت : تو را نمىشناسم . بايد زُهَير بن قَين يا حبيب بن مُظاهر ، به نبرد من بيايند .
عبد اللَّه بن عُمَير به او گفت: اى پسر زن بدكاره ! به نبرد با مردم عادى ، رغبتى ندارى ؟
سپس بر او يورش بُرد و با شمشيرش ، او را زد تا از پاى در آمد. در همان هنگام كه به زدن او مشغول بود ، سالم، غلام عبيد اللَّه بن زياد ، به او يورش بُرد. بر عبد اللَّه بن عُمَير ، بانگ زدند كه : «غلام ، به تو رسيد !» ؛ امّا عبد اللَّه ، متوجّه نشد تا آن كه سالم بر سرش رسيد و بى درنگ ، ضربتى به او زد كه ابن عُمَير با كف دست چپش ، خود را از آن حفظ كرد ؛ امّا انگشتان دستش پريد. سپس بر او حمله كرد و او را زد تا كُشته شد . آن گاه ، پيش آمد، در حالى كه هر دو را كُشته بود و چنين رَجَز مىخواند:
اگر مرا نمىشناسيد، من پسر كلبممن مردى نيرومند و تيزْزبانم
و به گاه سختى ، ناتوان نيستم .۱